بسم الله الرحمان الرحیم.
طبق http://bukharamag.com/?p=1093 :
«جلال کسروى فرزند سوم احمد کسروى مورخ مشروطیت ایران دوشنبه ۱۲ مردادماه ۱۳۸۸ درگذشت. به یاد و خاطره ایشان گفتگویى داشتیم با آقاى بزرگ حیدرى نورى یکى از یاران دیرین احمد کسروى که از جوانى در مکتب او بالیده و وفادار کسروى باقى مانده است.
من یکم آذرماه هزار و سیصد و بیست و دو خورشیدى براى اولین بار به دیدار شادروان احمد کسروى رفتم. در آن هنگام خودم جوانى بیست و پنج شش ساله بودم. کتابهاى ایشان را خوانده بودم و علاقمند شده بودم که ایشان را از نزدیک ببینم. نشانى منزلشان را گرفتم. ولى بار اول نتوانستم نشانى ایشان را پیدا کنم و با توجه به شرایطى که در آن روزگار حاکم بود ترجیح دادم از کسى نپرسم. به هر تقدیر، یک ماه بعد در اول دى ماه برگشتم و این بار نشانى را یافتم. از دالانى گذشتم و به طبقه بالا رفتم. عدهاى در آنجا بودند و آقاى نادرى نامى درباره ادبیات سخنرانى مىکرد. پس از آن هم شادروان درباره ادبیات سخنانى گفتند. پس از آن روز من همواره در جلسات روزهاى پنجشنبه که در منزل ایشان برگزار مىشد شرکت مىکردم. پس از مدتى ایشان به خانهاى دوطبقه در میدان پاستور نقل مکان کردند. طبقه اول محل سکونت ایشان شد و طبقه بالا دفتر کار و محل برگزارى نشستها و دیدارها. رفته رفته دلبستگى من بیشتر شد و نزدیکتر شدم. بارها در منزلشان پاسدارى دادم. در دفترشان در خیابان دیلم، پاساژ بختیارى. و این رفت و آمدها ادامه داشت تا آن که شادروان کسروى در هشتم اردیبهشت ۱۳۲۴ ترور شد. پیش از آن دوستان اصرار داشتند که از ایران خارج شود. مىگفتند که شما را مىکشند. او مىگفت من به کسانى که در انقلاب مشروطه، به آزادیخواهانى که از ایران رفتند ایراد گرفتم حالا خودم بروم و نرفت و چنان شد که دانید.
شادروان کسروى با بدى، با ناپاکى هیچ مماشات نمىکرد. بسیار دشمن داشت چرا که این خصلت او را کسانى برنمىتافتند. ایشان همیشه آنقدر دلمشغول کتابها و فعالیتهاى اجتماعىاش بود که چندان وقتى براى خانواده نداشت. چهار همسر اختیار کرد. دو همسر اول او به سبب بیمارى درگذشتند. همسر سوم که تاب مشکلات و سختىهاى زندگى با ایشان را نیاورد جدا شد و همسر چهارم تا زمان مرگ کسروى با او زندگى کرد. از همسر اول که دخترعمهاش نیز بود خاطرات فراوان دارد و در زندگىنامه من از او یاد کرده است. از او دو دختر داشت به نامهاى حمیده و نفیسه.
اما آقا جلال فرزند سوم کسروى بود که از همسر دوم است، یعنى جلال و فرخزاد حاصل ازدواج کسروى با همسر دوم بود و سه فرزند حاصل سومین وصلت: بهزاد و مهین و خجسته. و از چهارمى نیز فرزندى نداشت.
تجربه نشان داده کسانى که چند همسر اختیار مىکنند، حالا بگذریم که به ناگزیر بوده باشد، بین فرزندان اختلاف ایجاد مىشود و به این ترتیب بین خانواده شادروان کسروى نیز جدایى پیش آمد. بچهها به خارج از ایران رفتند و پیوندها به نوعى از هم گسست. اکنون با درگذشت جلال کسروى دو تن از فرزندان شادروان احمد کسروى باقى ماندهاند: مهین و خجسته.
شادروان جلال کسروى نیز تا آنجا که من مىدانم پانزدهم مهرماه ۱۳۰۰ به دنیا آمد که دو پسر از او به جاى مانده است: انوشیروان و بزرگمهر که هر دو براى پدربزرگ خود بسیار احترام قائلند و بزرگمهر نیز کوشید تا آنچه را از پدربزرگ مانده بازیابد و هم او بود که توانست دستنوشتهاى منتشر نشده از شادروان احمد کسروى را پیدا کند که درباره شیخ محمد خیابانى بود و بسیار ارزشمند و به دست چاپ بسپارد.
آنچه که فرزندان شادروان احمد کسروى از او به یاد دارند مطالعه فراوان، فعالیتهاى اجتماعى و سیاسى و نوشتن کتابهایى است که بسیار از او وقت مىگرفت. دخترش مهین نقل مىکند که وقتى پدرمان مىخواست چیزى بنویسد بلند مىخواند و مىنوشت که عادت همیشگىاش بود. او که وکالت مىکرد و دهها کتاب نوشت و کتابهایش به خوبى فروش مىرفت از آنجا که سودى از محل فروش کتابها نمىخواست و پروانه وکالتش نیز قطع شده بود براى زندگى روزانهاش بسیار مشکل داشت. در یکى از همین جلسات پنجشنبه از زندگى خود و دشوارىهایش سخن گفت. انسانى که چنین نیک زندگى کرده بود براى گذران زندگى با مشکلات بىشمار دست به گریبان بود. در هنگام مرگ وقتى پیراهن او دریده شد و ما به منزل ایشان رفتیم تا پیراهن دیگرى بیاوریم و بر پیکر ایشان بپوشانیم پیراهنى پیدا نکردیم. و ما که پس از او ماندیم بارها به خود مىگفتیم اى کاش اندرز دوستان را گوش کرده و از ایران رفته بود اما او این خاک را بسیار دوست داشت و جدایى از آن را بر خود نمىپسندید.»
کسروی مردی که مزدوران خمینی سلاخی اش نمودند چون حقایق تشیع را بر ملا می نمود.
توضیح : ایا بهتر نیست به جای استناد به مستندات روزنامه ی اطلاعات نخست کتاب های خود زیست شناسان را مطالعه بفرمایید.
پیچیدگی فرونکاستنی
در مورد عظمت مسئله ای که داروین و والاس حل کردند اغراق نمی توان کرد. آناتومی، ساختار سلولی، بیوشیمی و رفتار همه ی اندامه های زنده مثال هایی از کاربرد نظریه ی تکامل اند. اما چشمگیرترین نمونه های آفریده نما را که مؤلفان خلقت گرا – به دلایل واضح – ذکر می کنند. طرفه اینکه من هم مثال هایم را از یک کتاب خلقت گرایان وام گرفته ام. این کتاب، با عنوان حیات چگونه به اینجا رسید؟[1]، توسط برج دیده بانی انجیل[2] و انجمن تراکت[3] بدون نام مؤلف در یازده میلیون نسخه و به شانزده زبان چاپ شده، و البته کتاب محبوبی است چون قریب به شش تا از آن یازده میلیون نسخه را نیکخواهان از سراسر جهان به سان هدیه ای نطلبیده برایم فرستاده اند.
یک صفحه ی تصادفی از این اثر مجهول المؤلف و کثیرالتوزیع را انتخاب کنیم: شرح اسفنجی است به نام سبد گُل زُهره (اوپلکتِلیا)، البته مزین به نقل قولی از سِر دیوید اَتِنبورو که می گوید: "هنگامی که به یک اسفنج پیچیده مثل سبد گل زهره بنگرید، عقل تان حیران می ماند. چگونه میلیون ها سلول شِبه-مستقل میکروسکوپی مخفیانه دست به دست هم داده اند و چنین کلم ظریف و زیبایی را ایجاد کرده اند؟ ما نمی دانیم." نویسندگان برج دیده بانی بدون لحظه ای درنگ این قصه را کامل می کنند. " اما یک چیز را می دانیم. بعید است این طراحی حاصل بخت و تصادف باشد." درست هم می گویند. طراحی حاصل بخت و تصادف نیست. در این یک مورد کاملاً اتفاق نظر داریم. استبعاد احتمالاتی ایجاد پدیده هایی مثل اسکلت اوپلکتلیا، مسئله ای اصلی است که هر نظریه ای در مورد حیات باید آن را توضیح دهد. هرچه استبعاد احتمالاتی پدیده ای بیشتر باشد، بخت اینکه آن پدیده حاصل تصادف باشد کمتر است: معنای استبعاد همین است. اما اشتباه آنان این است که راه حل های نامزد حل معمای استبعاد را فقط آفرینش یا تصادف می انگارند. در حالی که راه حل این مسئله یا آفرینش، یا تصادف و یا انتخاب طبیعی. با توجه به میزان بالای استبعادی که در اندامه های زنده شاهدیم، تصادف جوابگوی این استبعاد نیست، و هیچ زیست شناس عاقلی هم چنین ادعایی ندارد. چنان که بعداً خواهیم دید، فرض آفرینش هم یک راه حل واقعی نیست. اما فعلاً می خواهم این مطلب را دنبال کنم که هر نظریه درباره ی حیات، باید مسئله ای را حل کند: مسئله ی اینکه چگونه از تصادف بگریزد.
با تورقی دیگر در کتاب دیده بان، به شرح بلیغی از درخت غول (سکوئیا ندرون ژیگانتیوم) می رسیم. درختی که من خیلی دوست دارم چون یک اصله از آن را در باغم دارم – نهالی است که فقط اندکی بیش از یک قرن از عمرش می گذرد، با این حال بلندترین درخت ناحیه است. درکتاب دیده بان می خوانیم: " انسان نحیف، ایستاده در کنار تنه ی سکوئیا، تنها می تواند در حیرتی خاموش به عظمت شاخسار این درخت خیره شود. آیا می توان باور کرد که ایجاد این غول عظیم الجثه از دانه ای خرد ثمره ی آفرینش نبوده باشد؟" باز هم، اگر می پندارید که تنها آلترناتیو آفرینش، تصادف است، باید بگویید نه، نمی توان باور کرد. اما در اینجا هم مؤلفان آلترناتیو واقعی را، که همان انتخاب طبیعی باشد، حذف می کنند. یا به این سبب که آن را نمی فهمند، یا اینکه نمی خواهند آن را ذکر کنند.
همه ی گیاهان، از رازیانه ی ریزنقش گرفته تا چنار عظیم الجثه، با فرآیند فتوسنتز انرژی کسب می کنند. در این مورد هم دیده بان می گوید: "به گفته ی یک زیست شناس، 'فتوسنتز مستلزم حدود هفتاد واکنش شیمیایی مختلف است. این پدیده حقیقتاً معجزه آساست.' گیاهان سبز را 'کارخانه ها' ی طبیعت خوانده اند. کارخانه هایی زیبا، آرام، پاکیزه، اکسیژن ساز، تصفیه کننده ی آب و تغذیه کننده ی جهان. آیا این کارخانه ها همین طور تصادفی ایجاد شده اند؟ آیا حقیقتاً این حرف باور کردنی است؟" نه، باور کردنی نیست؛ اما تکرار مثالی پشت مثال دیگر ما را به جایی نمی رساند. "منطق" خلقت گرایان همواره یکسان است. برخی پدیده های طبیعی چنان از نظر احتمالاتی بعید هستند؛ چنان پیچیده، زیبا و شگفت انگیز اند که امکان ندارد تصادفی به وجود آمده باشند. اگر فکر کنیم که تنها آلترناتیو تصادف، آفرینش است، باید بگوییم که کار، باید کار یک آفریدگار باشد. و پاسخ علم به این منطق مغلوط نیز همواره یکسان است. آفرینش، تنها آلترناتیو برای تصادف نیست. آلترناتیو بهتر، انتخاب طبیعی است. در حقیقت، آفرینش اصلاً یک آلترناتیو نیست، چرا که خود آفرینش مسئله ای را پیش می کشد که غامض تر از آنی است که می کوشد حل کند: خود آفریدگار را چه کسی آفریده است؟ تصادف و آفرینش، هیچ یک راه حل مسئله ی استبعاد احتمالاتی نیستند، زیرا یکی خود مسئله است و دیگری دور زدن مسئله. راه حل واقعی، انتخاب طبیعی است. این تنها راه حل کارآمدی است که تاکنون مطرح شده است. این راه حل نه تنها کارآمد است، بلکه شکوهمند نیز هست چرا که توان خیره کننده ای دارد.
بالای صفحه
اما چرا انتخاب طبیعی راه حل مناسب مسئله ی استبعاد می شود، در حالی که هم آفرینش و هم تصادف از ابتدا پای در گل می مانند؟ پاسخ این است که انتخاب طبیعی یک فرآیند انباشتی[4] است که مسئله ی استبعاد را به اجزای کوچک تر فرو می شکند. هر یک از این اجزا اندکی نامحتمل اند، اما استبعاد ندارند. وقتی رخدادهای متعددی که هر کدام اندکی نامحتمل اند در یک سلسله انباشته شوند، حاصل این انباشت بسیار بسیار مستبعد می شود، چنان که دیگر تصادف را یارای تبیین آن نیست. برهان تکراری و ملالت بار خلقت گرایان فقط متوجه محصول نهایی این انباشت است. چون خلقت گرا تکوین استبعاد آماری را یک رخداد یگانه و یکضرب می انگارد، کاملاً از فهم مطلب فرو می ماند. او قدرت انباشت را در نمی یابد.
در کتاب صعود به قله ی محال[5]، من این نکته را با تمثیلی بیان کرده ام. کوهی را تصور کنید که یک طرف آن یک دیواره ی عمودی است که صعود از آن ناممکن است، اما طرف دیگر این کوه، تا قله شیب ملایمی دارد. در قله ی این کوه، یک اندامه ی پیچیده مانند یک چشم یا یک باکتری تاژک دار نشسته است. این انگاره ی مهمل را که اندامه ها یکباره دارای پیچیدگی شده اند، می توانیم به صعود از دیواره ی این کوه تشبیه کنیم. برعکس، تکامل شبیه به صعود از جناح دیگر کوه است. تکامل، این شیب ملایم را به آرامی از دامنه تا قله می پیماید: به همین سادگی! این اصل که صعود باید از شیب ملایم باشد نه از دیواره، آن قدر ساده است که عجیب می نماید که چرا فهم آن این قدر طول کشید تا داروین سر رسید و آن را کشف کرد. تا آن دوران، سه قرن از annus mirabilis نیوتون گذشته بود، گرچه دستاورد نیوتون، ظاهراً، سترگ تر از کشف داروین می نمود.
تمثیل رایج دیگری که برای استبعاد فراوان ایجاد پیچیدگی در جانداران ذکر می کنند، تمثیل گاوصندوق رمزدار بانک است. به لحاظ نظری، یک دزد بانک می تواند آن قدر خوش شانس باشد که اتفاقاً شماره ی رمز قفل را بیابد. اما در عمل، قفل گاوصندوق بانک طوری طراحی شده که استبعاد یافتن رمز آن در همان حدود استبعاد ایجاد بوئینگ 747 فِرِد هویل است. حالا تصور کنید که یک قفل رمز بد طراحی شده باشد، به طوری که تدریجاً سرنخ های کوچکی به دزد می دهد. مثلاً فرض کنید که وقتی هر یک از رقم های انتخابی دزد به رقم درست نزدیک شود، درِ گاوصندوق جرینگی صدا کند، و یک سکه بیرون بیافتد. در این حالت دزد خوشبخت عنقریب با کوله بار پول به خانه برمی گردد.
بالای صفحه
خلقت گرایانی که می کوشند برهان نامحتملی را به نفع خود به کار گیرند همواره فرض می کنند که انتخاب زیستی، مسئله ی همه یا هیچ است. یک نام دیگر مغالطه ی "همه یا هیچ"، "پیچیدگی فرونکاستنی" است. مطابق این مغالطه، چشم یا می بیند یا نمی بیند؛ بال یا می پرد یا نمی پرد. انگار که هیچ حالت میانه ای مفید نیست. اما این کاملاً اشتباه است. در عمل این حالت های میانه بسیار اند – و نظریه ی تکامل هم دقیقاً همین انتظار را دارد. حیات واقعی، شیب ملایم کوه محال را می پیماید، درحالی که خلقت گرایان تمام مسیرها را جز دیواره ی مهیب پیش رویشان نادیده می گیرند.
داروین یک فصل کامل از منشاء انواع را به "مشکلات نظریه ی هبوط با پیرایش" اختصاص داد، و منصفانه می توان گفت که او در این فصل مختصر، تک تک به اصطلاح ایرادهایی را که تاکنون مطرح شده پیش بینی کرده و پاسخ داده است. سخت ترین این ایرادها، مسئله ی "اندام های دارای کمال پیچیدگی" بود که گاهی به اشتباه "پیچیدگی فرونکاستنی" خوانده می شود. داروین چشم را به عنوان یک نمونه ی چالش برانگیز مثال زد: " آشکارا اعتراف می کنم که به غایت مهمل می نماید که چشم، با تمام تمهیدات تقلیدناپذیرش برای تنظیم کانون خود متناسب با فواصل مختلف، تنطیم نور دریافتی، و اصلاح انحراف های مستوی یا رنگی، بتواند توسط انتخاب طبیعی ایجاد شده باشد." خلقت گرایان با شعف فراوان بارها و بارها این جمله را نقل کرده اند. لازم به ذکر نیست که آنها هرگز دنباله ی این جمله را نقل نکرده اند. این اعتراف آشکار و اغراق آمیز داروین، ابزاری بلاغی است. او حریف را جلو می کشد تا وقتی که نزدیک شد، ضربه ای کاری تر به او بزند. آن ضربه اما، تبیین مفصل و دقیق چگونگی تکامل تدریجی چشم است. درست است که داروین عباراتی مانند "شیب ملایم به سمت قله ی محال" یا "پیچیدگی فرونکاستنی" را به کار نبرده است، اما اساس هر دو را به وضوح دریافته بود.
این پرسش ها که " نصف یک چشم به چه کار می آید؟" و اینکه "نصف یک بال به چه کار می آید؟" هر دو نمونه هایی از برهان "پیچیدگی فرونکاستنی" هستند. یک واحد کارکردی را هنگامی دارای پیچیدگی فرونکاستنی می دانیم که برداشتن یکی از اجزای آن واحد، موجب اختلال کلی در کارکرد آن شود. این برهان فرض می گیرد که چشم و نیز بال پیچیدگی فرونکاستنی دارند. اما همین که یک لحظه بیاندیشیم، بی درنگ مغالطه را درمی یابیم. اگر عدسی چشم یک بیمار مبتلا به آب مروارید را با جراحی برداریم، او دیگر بدون عینک نمی تواند تصاویر را به وضوح ببیند، اما آن قدر بینایی دارد که با درخت برخورد نکند و یا از صخره فرونیفتد. درست است که داشتن نصف بال، به خوبی داشتن بال کامل نیست، اما مسلماً از بال نداشتن بهتر است. موقع سقوط از درختی به ارتفاع معین، نصف بال می تواند شدت ضربه ی برخوردتان به زمین را تخفیف، و جان تان را نجات دهد. و اگر 51 درصد یک بال را داشته باشید، می توانید از درختی اندکی بلند تر بیافتید و باز زنده بمانید. هر کسری از بال را که داشته باشید، ارتفاعی هست که با داشتن آن بال جان تان نجات می یابد، در حالی اگر بال تان اندکی کوچک تر بود از آن ارتفاع معین جان بدر نمی بردید. این آزمایش فکری درباره ی سقوط از درخت هایی با ارتفاع های معین، یک شیوه ی درک این مطلب است که، به لحاظ نظری، منحنی مزیت بال باید شیب ملایمی داشته باشد که از 1 تا 100 درصد امتداد می یابد. جنگل ها پر از جانوران هواسُر یا چَترباز هستند. این جانوران مراحل مختلف این شیب صعودی بال به قله ی محال را عملاً نشان می دهند.
بالای صفحه
اگر بخواهیم برای کاربرد چشم هم مثالی مشابه کاربرد بال های ناقص در افتادن از درختان دارای ارتفاعات مختلف بزنیم، به راحتی می توانیم موقعیت هایی را تصور کنیم که در آنها نصف یک چشم، جان جانور را نجات می دهد، در حالی که 49 درصد آن چشم چنین نمی کند. این شیب های ملایم را می توان در تغییرات شرایط نوری، و تغییرات فاصله ی تشخیص شکارچی – یا شکار – یافت. و درست مانند وضعیت بال ها و سطوح پروازی، حالت های میانی چشم هم نه تنها قابل تصور اند، بلکه در سراسر دنیای وحش فراوان اند. کِرم پَهن، چشمی دارد که با هر معیار معقولی، محقرتر از نصف چشم انسان است. حلزون دریایی ناوتیلوس[6] ( و چه بسا صدف های عموزاده اش که دریاهای دوران های پالئوزویک و مزوزوئیک را آکنده بودند) چشمی دارد که در میانه ی راه چشم کرم پَهن و چشم انسان است. برخلاف چشم کرِم پَهن که فقط نور و سایه را تشخیص می دهد، اما تصاویر را نمی تواند ببیند، چشم ناوتیلوس شبیه دوربینی بی عدسی است که می تواند یک تصویر حقیقی بسازد؛ اما تصویر آن در مقایسه با تصویر چشم ما تیره و تار است. اگر بخواهیم در مقایسه با چشم خود نمره ای به این چشم بدهیم، دقتی کاذب به خرج داده ایم، اما هیچ آدم عاقلی نمی تواند انکار کند که چشم داشتن برای این جانور بی مهره و بسیاری جانواردان دیگر، بهتر از چشم نداشتن است و همگی این چشم ها در جایی روی این شیب پیوسته و ملایم به سوی قله ی محال جای می گیرند. بر روی این شیب، چشم ما نزدیک به یک قله است – هرچند نه مرتفع ترین قله، اما یکی از مرتفع ترین قله ها. در کتاب صعود به قله ی محال من یک فصل کامل را به چشم و یک فصل را نیز به بال اختصاص داده ام، و نشان داده ام که این دو به چه سادگی توانسته اند آهسته ( وحتی شاید نه چندان آهسته) این مراتب صعودی را بپیمایند. در اینجا این موضوع را ختم می کنم.
پس، دیدیم که چشم ها و بال ها مسلماً پیچیدگی فرونکاستنیی ندارند؛ اما نکته ی جالب تر از این مثال های خاص، درس کلی است که باید از آنها بگیریم. این حقیقت که خیلی ها در این مورد دچار اشتباه محض بوده اند باید ما را هشیار سازد تا در موارد کم تر واضح دیگر، مانند موارد سلولی و بیوشیمیایی، که امروزه خلقت گرایان با ترفند "نظریه ی آفرینش هوشمندانه" جار می زنند، فریب نخوریم.
بالای صفحه
این پیام هشداردهنده به ما می گوید: بی درنگ اعلام نکن که چیزی دارای پیچیدگی فرونکاستنی است؛ ممکن است با دقت کافی جزئیات آن را ندیده باشی، یا با دقت به آنها فکر نکرده باشی. از سوی دیگر، ما اهل علم نباید دچار اطمینان جزمی شویم. شاید اموری در طبیعت باشند که، به سبب پیچیدگی فرونکاستنی ذاتی شان، حقیقتاً شیب ملایم کوه نامحتمل را مسدود کنند. خلقت گرایان درست می گویند که، اگر حقیقتاً بتوان پیچیدگی فرونکاستنی ای را نشان داد، نظریه ی داروین شکست می خورد. خود داروین هم به این مطلب اذعان داشت: "اگر در مورد هر اندامه ی پیچیده ی موجود، بتوان نشان داد که امکان ندارد پیچیدگی آن حاصل اصلاحات ظریف فراوان و پیوسته باشد، نظریه ی من کاملاً شکست می خورد. اما من نمی توانم چنین موردی بیابم." به رغم همه ی تلاش های مجدّانه و در واقع عبث، نه داروین توانست چنین موردی بیابد، و نه هیچ کس دیگری پس از داروین. نامزدهای بسیاری برای این نوشداروی خلقت گرایان پیشنهاد شده اند. اما هیچ یک از محک تحلیل سر بلند در نیامده اند.
راستی یک نوشته ی کوچلوی کسروی گونه در وبلاگم گذاشتم. خوشحال می شوم نظرتان را بدانم.
اسمش هست حسنک کجایی؟
سلام
دستت درد نکند. یکی از کتاب های معروف شادروان کسروی که شاید منجر به ترورش توسط فدائیان اسلام که آقای خمینی خیلی به آنها ارادت داشت، کتاب " شیعه گری" است. کتاب دیگری که نهضت های ایرانی ضد عرب را مطرح می کند که کمتر توجهی به آن شده، کتابی است که نامش دقیقن یادم نمانده اما همچین اسمی دارد " مشعشعان "
برای من جالب است کسروی با گرایش زیادش به پارسی نویسی چرا نام های عربی برای فرزندانش انتخاب کرده است؟
بهر صورت از یادآوری شما و مجله ی بخارا سپاسگزارم.
سلام
قضاوت کردن در مورد رویدادها واشخاص نیازمند اطلاعات دقیق،کامل،جامع،مستند وموثق وقدرت تحلیل و ارزشگذاری اطلاعات بدست آمده است.اگر طالب حقیقت هستیم.واگر تصمیم گرفته ایم که عقایدمان را همانگونه که هست دوست بداریم و با همه قدرت در صدد دفاع از آن برآییم بهره ای از حقیقت نخواهیم داشت.
کسروی ونواب صفوی هردو طرفداران ومخالفانی دارند.هر دوگروه ادعاهایی دارند.بدون شنیدن مدعیات هردو طرف وارزیابی آن حق قضاوت نداریم.
طرفداران نواب صفوی می گویند که نواب در جلسات متعدد با کسروی با کسروی مفصل بحث کرده بوده وکار به جایی کشیده بوده که کسروی قرآن را آتش زده وبه مقدسات دین توهین می کرده است ومطالب دیگر.از طرفی مدعی هستند که نواب برای قتل کسروی از مرجع بزرگ زمان آیت الله صدر یا آیت الله حکیم(تردید از من است) استفتاء کرده بوده.اگر این مدعیات درست باشد نواب به وظیفه دینی خویش عمل کرده.واگر قتل کسروی همچون قتل نویسندگان دگر اندیش وآزادیخواه وپرسشگر دهه هفتاد بوده بدا به حال نواب.
اینکه مظلوم نمایی کنیم واز کسروی تعریف وتمجید کنیم مشکلی را حل نمی کند.
همچنانکه تعریف وتمجید ودفاع بزرگانی همچون امام خمینی(رحمه الله)از نواب مشکلی را حل نمی کند.
حق با جناب امیر مهدی است. لذا من خواهش دارم در مورد ان قاتلان و این مقتول به روش ترور اسلامی کتاب قتل کسروی ناصر پاکدامن را مطالعه بفرمایند که با مستندات بسیاری در این باره سخن رانده است.
با سلام
ترجیح می دهم خواننده باشم وبا مطالعه نظر بدهم.
سلام علیکم.
البته من قصدم بررسی ی عملکرد کسروی و نواب نبود.
نواب، طبق گفته های رسمی ی نظام فعلی، ظاهراً «شهید» است.
***
من «وظیفه ی دینی»، که طبق آن، من از مرجع تقلیدم بشنوم فلان فرد، مهدور الدم است، و مرجع تقلیدم به من پول و تپانچه هم بدهد، و من بروم آن فرد را که طبق تشخیص مرجع تقلید من مهدورم الدم است و مرجع تقلید من به من افتخار داده و مرا کُشنده ی آن فرد مقرر فرموده، سراغ ندارم. من چنین «وظیفه ی دینی» برای مقلدان و چنین «حق» برای بزرگوارانی که در فقه و اصول «مجتهد» نامیده می شوند، سراغ ندارم.
***
در قانون اساسی ی فعلی ی جمهوری ی اسلامی ی ایران، که به نظر می رسد آقای خمینی امضاء کرده بوده آن را، چنین اصلی وجود دارد:
«اصل ۳۶
حکم به مجازات و اجراء آن باید تنـــــها از طـــــریق دادگـــــاه صالح و به موجب قانون باشد.»
من گمان می کنم اگـــــر کسی این اصل را بپذیرد، طبق این اصل قانونی، که البته می تواند موافق تعدادی فتواها باشد و می تواند مخالف تعدادی فتواها باشد، ترور شدن کسروی، این طور بوده:
حکم به مجازات کسروی، از طریق توافق بین یک مجتهد و یک مقلد، و بدون تشکیل شدن رسمی ی دادگاه و دفاع کردن متهم از خود (گمان نمی کنم گپ زدن نواب و کسروی، در حکم جلسات دادگاه باشد).
کسروی هنگام ترور شدن (که البته واژه ای مانند «اعدام انقلابی» به کار می رود درباره ی او) بازداشت بوده در دادگستری و در دفتر دادگاه تشریفات بازپرسی از او انجام می شده اما چند نفر هجوم آورند و او را در دفتر دادگاه با اسلحه ی گرم کُشتند و ظاهراً قاتلان او هرگز مجازات نشدند.
با شما موافقم که تمجید آقای خمینی از نواب، به خودی ی خود عمل نواب را موجه نمی کند، و می افزایم، تمجید افراد مختلف از آقای خمینی هم، به خودی ی خود ..........
سلام علیکم
1-قانون اساسی بعد از انقلاب نوشته شده وبرای حکومتی با مدل جمهوری اسلامی.پس منطقا قانون اساسی نمی تواند در زمان ماقبل از خودش مورد بحث قرار گیرد.
2-این که کسی را شهید بنامند یا ننامند حقیقت مطلب را تغییر نخواهد داد.همچنانکه اگر کسی را قهرمان، پهلوان ،علامه،فیلسوف یاهر عنوان دیگری بدهند لزوما او واجد ودارنده این مقام نیست.مستحضرید که الان حداد عادل فیلسوف زمان ما وحسین رضازاده پهلوان ملی ما هستندو حال آن که اگر از حسین رضازاده سوال کنید یقینا نمی داند که پهلوان چه مفهومی دارد و خوردنی است یا مالیدنی!
3-نواب بعنوان یک جوان متدین شیعه بعداز تحقیق وبررسی وبحث واستفتاء دست به این کارزده است.برای کسی که مبانی تشیع را قبول دارد این عمل ارزشمند و مورد تایید است.اما کسی که مبانی اسلام وتشیع را قبول ندارد قهرا این ترور را نمی پذیرد.
4-فقه جعفری وعلوی که مورد تایید واستناد همه حضرات معصومین(صلوات الله علیهم اجمعین)می باشد به شیعه دستور می دهد که ساب النبی والائمه(توهین کننده به پیامبر وآل او) را هر کس که می خواهد باشد از میان بردارد.بر خلاف مرتد که اثبات ارتداد او نیاز به دادگاه ومحاکمه و ادله وبرهان دارد قتل ساب النبی نیاز به دادگاه ندارد وباز بر خلاف حکم مرتد که مخصوص مسلمان است در حکم ساب النبی فرق بین زن ومرد ومسلمان وغیر مسلمان نیست.
غرض اینکه اگر با طی مقدمات لازم ثابت شد که کسی مرتد است یا ساب النبی است در فقه اهل بیت ریختن خون او واجب می شود.اینکه چرا چنین حکمی از شارع متعال صادر شده وحکمتش چیست وآیا عقلایی و مردم پسند است یا خیر بحث دیگری است که موضوع بحث ما نیست.
5-آقا محمدرضا(رضوان الله علیه وحشره مع اولیائه و احبائه )که قبلاً وبلاگ داشت وبندگان خدارا مستفیض می کرد والان ما وشمارا از این فیض محروم کرده است نکته نغزی داشت که در این مباحث بکار ما می آید.فرمود معیار قضاوت وارزشگذاری ما باید واحد باشد.اگر معیار من اسلام است ومعیار شما قانون ومعیار دیگری حقوق بشر و آن دیگری عواطف انسانی قهراً هیچگاه به تفاهم نخواهیم رسید.
سلام علیکم.
به نظرت قانون اساسی ی مشروطیت، که ظاهراً با تأیید مجتهدان وقت نوشته شده بوده، مفهوم «دادگاه» و «دادگستری» را به رسمیت می شناخته، و حکم به مجازات هر تخلف و هر متهمی را از طریق برگزار شدن دادگاه و بررسی ی تخلفات متهم و مجاز بودن متهم در دفاع از خود و وکیل مدافع گرفتن برای خود می دانسته، یا طبق قانون اساسی ی مشروطیت، تعدادی از تخلفات و جرمها و گناهها مانند سب النبی، از طریق فتوا و حکم مجتهدان و عملیات مقلدان آن مجتهدان انجام می شده؟
آیا مجازات ساب النبی، بحثش از بحث «حکومت» مهمتر است، که می بینیم حکومت، با وجود این که انواع نظریات درباره ی اش وجود دارد در بین عالمان شیعه، آخرالامر به یک متن مشخص مورد توافق بین مردم + حاکمان (که عالمان هم جزئی از مردم هستند؟ یا مافوق مردم هستند؟) رسیده، موسوم به «قانون اساسی»؟
منظورم این است حتا امر حکومت، نمی شود با فتوای ده یا بیست مجتهد، که ممکن است با هم تفاوت داشته باشد، اداره شود، بلکه عقل بشر رسیده به مفهوم «قانون اساسی»، که ملاک حکمرانی (شامل اجرا و قضا و قانونگذاری) باشد. حتا اگر در قانون اساسی، تعدادی مسائل که ممکن است که از دید یک مجتهد یا چند مجتهد، جزء «مبانی ی تشیع» است، وارد نشده باشد، آیا فوت شدن تعدادی از مبانی ی تشیع (به زعم یک یا چند مجتهد) بهتر از این نیست که متنی مشخص مورد توافق ملت، ملاک حکمرانی باشد و بلبشو نباشد و هر مجتهد، رساله ی توضیح المسائل خود را ملاک حکمرانی بداند؟
حالا آیا شما، با طرح کردن مفهوم «مبانی ی تشیع»، و شاید با این ادعای تلویحی، که «مبانی ی تشیع» در نزد شخص محترم شما است، و امثال این جانب از آن مطلع نیستیم یا اگر مطلعیم، مؤمن نیستیم به آن و غیرت و حمیت شیعی نداریم و به حکم مرجع تقلید معظممان خون گناهکارانی که شما گناهشان را برشمردی شخصاً و با گرفتن پول و تپانچه از مرجع تقلیدمان نمی ریزیم، آیا مجازات ساب النبی یا تعدادی تخلفات یا گناههای دیگر را، خارج از تشکیلات حکومتی می دانی؟
آیا دادگاه، جزئی از تشکیلات حکومتی نیست؟ آیا رعایت نکردن قانون به هنگام مسئله ی مهم «قتل نفس»، طبق همین اصطلاحات «مبانی ی تشیع»، زیر پا گذاشتن نظم عمومی نیست؟
می گوئی:
«غرض اینکه اگر با طی مقدمات لازم ثابت شد که کسی مرتد است یا ساب النبی است در فقه اهل بیت ریختن خون او واجب می شود.اینکه چرا چنین حکمی از شارع متعال صادر شده وحکمتش چیست وآیا عقلایی و مردم پسند است یا خیر بحث دیگری است که موضوع بحث ما نیست.»
می گویم:
حتا اگر این حرف کاملاً درست باشد و هیچ جای مناقشه نداشته باشد، آیا وقتی این مسئله بخواهد اجرائی و عملیاتی شود، بهتر نیست مفهوم «دادگاه» و طی شدن تشریفات دادگستری وارد شود؟
رفیق سخت دگراندیش بنده
سلام علیکم
شما خجالت نکشیدید با زبان شناس به این بزرگی (قد من حدود 183 سانتیمتر است و از متوسط قد جامعه بیشتر است!) بر سر یک واژۀ پیش پا افتادۀ آلمانی بحث می کنید؟!
anders قید است و anderes صفت که با حرف تعریف das ممزج شده است. حرف تعریف را در جلسۀ دوم یا سوم! به آلمانی آموزان می آموزند و بنده نیز lerne Deutsch so wenig
TSchuss
سلام
در تکمیل بحث این مطلب را به نقل از دکتر فنایی تقدیم میکنم:
حسب صلاحدید میتوانید متن را حذف و این لینک را در دسترس قرار دهید: http://www.aknun.blogsky.com/1389/11/28/post-103/
«.... رشد عقلانی آدمیان یکی از غایات بعثت انبیاء و چه بسا مهمترنی آنهاست. بنابراین، پذیرفتن باور یا حکمی که برای پذیرش آن انسان مجبور باشد عقل خود را تخطئه یا تعطیل کند، با غایت بعثت انبیاء ناسازگار است. همچنین میتوان ادعا کرد که تکلیف ناسازگار با عقل مکلف، «فوق طاقت» است و در دین هیچ تکلیف فوق طاقتی نداریم. تکلیف فوق طاقت هم خلاف عقل است و هم خلاف شرع. عقل میگوید: «تکلیف فوق طاقت قبیح است» و شرع میگوید: «خداوند هیچ کس را جز به قدر تواناییاش تکلیف نمیکند».(«لایکلف الله نفسا الا وسعها» ( بقره، 286))
.... مثال دیگری که در همین رابطه میتوان ذکر کرد، حکم قتل مرتد است. حکم اعدام مرتد به دلایل متعددی نامعقول و خردستیز است. اولاً چنانکه در فصل سوم دیدیم «حقانیت» عقیده، یعنی مطابقت مضمون آن با واقع نه در انسانیت مدخلیت دارد نه در سعادت و نجات اخروی و نه در مدح و ثواب و پاداش دنیوی و اخروی. بلکه چیزی که در انسانیت و به تبع آن در فلاح و رستگاری آدمی مدخلیت دارد، «شیوه»ی انتخاب و «روش» پذیرش یا رد و وازنش عقاید است. آدمی نسبت به شیوه و روش (و فضایل و رذایل عقلانی و نفسانی) خویش در پذیرش و وازنش عقاید مسئولیت دارد، نه نسبت به نتیجهی به کار بردن آن شیوه و روش.
فیلسوفان مسلمان نیز میگویند: « نحن ابناءالدلیل/ نمیل حیث یمیل»، یعنی«ما فرزندان دلیلیم و به هر سو که دلیل برود ما هم به همان سو خواهیم رفت». (شعر منقول از ملاصدراست)
بنابراین میتوان فرض کرد که گاهی اوقات ارتداد عقلاً و شرعاً بر شخص واجب میشود. فرض کنید مسلمانی در اثر تحقیق صادقانه و بیغرضانه به این نتیجه برسد که نعوذبالله دین اسلام حق نیست و دین دیگری حق است، یا اساساً هیچ دین حقی وجود ندارد، یا همهی ادیان از نظر حقانیت در یک سطح قرار دارند. آیا اگر این شخص از ترس مرگ، نتایج تحقیق خود را به دیگران اعلام نکند، «کتمان حقیقت» نکرده است؟
وظیفهی عقلانی و مسئولیت اخلاقی و وجدانی این شخص ایجاب میکند که دست از اسلام بشوید و اگر چنین نکند مستحق ذمّ، سرزنش، مؤاخذه و عذاب اخروی است. یعنی ارتداد عقلا و شرعا بر این شخص واجب است. حال چگونه میتوان ادعا کرد که خداوند حکم قتل چنین شخصی را صادر کرده تا از ارتداد او و دیگران جلوگیری کند؟ آیا میتوان ادعا کرد که تحقیق دربارهی اصول دین واجب است، اما نتیجهی تحقیق از پیش معلوم است و اگر شخص به نتیجهی دیگری برسد قتل او واجب میشود؟! آیا میتوان ادعا کرد که ارتداد بر این شخص واجب است و کشتن او هم بر دیگران واجب است؟! آیا با وجود چنین حکمی تحقیق آزاد عقلانی در باب اصول دین معنا و مفهوم خود را از دست نخواهد داد و به تکلیفی فوق طاقت تبدیل نخواهد شد؟
ثانیاً از نظر عقلی وجوب قتل مرتد با عدم اکراه در پذیرش دین سازگار نیست. مقصود از آیهی شریفهی «لا اکراه فیالدین قد تبین الرشد من الغی» (بقره، 256) اکراه بر ایمان و عقیده نیست، چرا که ایمان و عقیده اکراه بر نمیدارد. مقصود از این آیه به رسمیت شناختن حق انسانها در انتخاب دین و مذهب است و به لحاظ عقلی هیچ فرقی بین انتخاب اولیه و انتخابهای بعدی وجود ندارد. نمیتوان گفت آدمیان در سراسر زندگی خود فقط یکبار حق دارند دین خود را انتخاب کنند. اگرآدمیان موظفاند با تحقیق عقلانی در مورد دین به حقانیت آن پی ببرند و آزادانه و از سر اختیار دین را بپذیرند یا وانهند یا دین خود را عوض کنند، چنین وظیفه وحقی تا پایان عمر استمرار خواهد داشت. از منظر اخلاقی هم که نگاه کنیم چنین حکمی را نمیتوان به خدا نسبت داد، زیرا از نظر اخلاقی حکمی که «تعمیمپذیر» نباشد یا معتبر نیست و یا اساسا اخلاقی نیست.
به لحاظ اخلاقی چنین حکمی را تنها در صورتی میتوان پذیرفت که مسلمانان برای پیروان سایر ادیان نیز چنین حقی را قائل باشند و بپذیرند که اگر فردی مسیحی یا زرتشتی مسلمان شد، همکیشان سابق او حق دارند او را به قتل برسانند. در حالی که مسلمانان چنین حقی را برای پیروان سایر ادیان به رسمیت نمیشناسند و اگر کسی از آنان مسلمان شود، مسلمانان خود را موظف به دفاع از او میدانند. و در مقام دفاع از او به آزادی عقیده و بیان و حق انسان در انتخاب دین تمسک میکنند، مسلمانان تنها در صورتی حق دارند از حق حیات و آزادی تغییر دین(= ارتداد) آن تازه مسلمانان دفاع کنند که آزادی دین و آزادی بیان را برای همهی انسانها و به نحو مطلق به رسمیت بشناسند در غیر این صورت دفاع آنان از آن شخص اخلاقا فاقد مبنا است.
علاوه بر این فقیهان در استنباط وجوب قتل و اصولا در استنباط احکام مربوط به کفار و مخالفان به شأن نزول و زمینهی فرهنگی و اجتماعی خاصی که موجب صدور این حکم شده توجه نکردهاند. ای ایده که جان و مال و آبروی کفار و مشرکان یا مخالفان حرمت ندارد، مخصوص دنیایی است که در آن کفار و مشرکان یا سنییان برای جان و مال و آبروی مسلمانان یا شیعیان حرمتی قائل نیستند. به نظر ما شواهد تاریخی نشان میدهد که بیشتر این احکام از باب «مقابله به مثل» و از باب تطبیق اصل «پس هر کس بر شما تعدی کرد، همانگونه که بر شما تعدی کرده بر او تعدی کنید ] نه بیشتر از آن [ و از خدا پروا بدارید و بدانید که خدا با تقواپیشگان است» بوده است.
پ.ن («فمن اعتد علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم و اتقوا الله و اعلموا ان الله مع المتقین»(بقره، 194) این آیه نمیگوید مقابله به مثل «واجب» است بلکه میگوید مقابله شدیدتر جایز نیست، بنابراین اگر کسی به فرض با قلم و زبان به کسی یا دولتی یا نظامی تعدی کرد، آن شخص یا دولت یا نظام حق ندارد از طریقی غیر از قلم یا زبان، مثلا با اسلحه و زندان و داغ و درفش به او تعدی کند.)
و این حکم با اصل عدالت و عقلانیت اخلاقی حداقلی سازگار است. توحشی که بر جامعهی جاهلی پیش از اسلام حاکم بود به حدی بود که پس از ظهور اسلام نیز در رفتار پارهای از تازه مسلمانان خود را نشان میداد و آنان برای قتل و غارت و تصاحب اموال دیگران به عنوان غنیمت جنگی حتی به سلام کردن شخص که نشانهی مسلمانی یا اعلام صلح از سوی او بود نیز اعتنا نمیکردند ولذا قرآن به اینها هشدار میدهد که «ای انسانی که ایمان آوردهاید، چون در راه خدا سفر میکنید، ] خوب[ رسیدگی کنید و به کسی که به شما سلام میکند نگویید تو مؤمن نسیتی ] تا به این بهانه[ مطاع زندگی دنیا را بجویید، چرا که غنیمتهای فراوان نزد خداست. قبلا خودتان هم اینگونه بودید و خدا بر شما منت نهاد. پس خود رسیدگی کنید که خدا همواره به آنچه که انجام میدهید آگاه است. (سوره نساء، 94)
باری از این احکام نمیتوان استنباط کرد که از نظر اسلام «عقیده» بر «انسانیت» و «جان» تقدم دارد. تبعیض بین مسلمان و غیرمسلمان مخصوص اوضاع و احوالی است که در آن غیرمسلمانان بین مسلمان و غیرمسلمان تبعیض میگذارند. و تبعیض بین شیعه و سنی هم مخصوص موردی است که در آن اهل سنت، بین شیعه و سنی تبعیض قائل میشوند. یعنی این احکام دائرمدار اندیشه و رفتار و نحوهی برخورد غیرمسلمانان با مسلمانان و یا غیرشیعیان با شیعیان است. اگر از نظر آنان عقیده بر انسانیت آدمی مدخلیت داشته باشد و حرمت جان و مال و آبروی فرد و برخورداری او از حقوق طبیعی بشر متوقف بر مسلمان نبودن یا شیعه نبودن باشد، عقلانیت به شیعیان و مسلمانان نیز حق میدهد که مقابله به مثل کنند. اما در همین مورد نیز اگر سر مویی بیشتر حقوق کفار و مخالفان را نادیده بگیرند، خلاف عدالت رفتار کردهاند و رفتارشان با ارزشهای اخلاقی و آموزههای قرآنی سازگار نخواهد بود.
(پ.ن: جواز مقابله به مثل یکی از احکام اخلاق اقلی یا اخلاق عدالت محور است. اما اخلاق اکثری یا اخلاق مبتنی بر عشق یا احسان یا کرم به ما توصیه میکنند که از مقابله به مثل بپرهیزیم.)
در صدر اسلام مسلمانان را به خاطر پذیرش اسلام شکنجه یا تبعید می کردند تا از دین خود دست بردارند. جنگ کفار با مسلمانان جنگ عقیدتی بود یعنی کفار و مشرکان آزادی مذهبی و حق آدمی در انتخاب دین و تبلیغ آن و نقد اندیشهی دینی حاکم را به رسمیت نمیشناختند و چنانچه در تاریخ بسیاری از پیامبران پیشین در قرآن آمده برخورد کافران با آن پیامبران و پیروانشان نیز چنین بوده است. مثلا در قرآن آمده است که «سران قومش که تکبر میورزیدند گفتند ای شعیب! تو و کسانی که با تو ایمان آوردهاند از شهر خودمان بیرون خواهیم کرد مگر اینکه به کیش ما بازگردید. گفت آیا هر چند ] از این کار[ کراهت داشته باشیم؟ » (اعراف، 88) ، «و کسانی که کافر شدند به پیامبرانشان گفتند شما را از سرزمین خود بیرون خواهیم کرد مگر اینکه به کیش ما بازگردید، پس پروردگارشان به آنان وحی کرد که حتما ستمگران را هلاک خواهیم کرد.» (ابراهیم، 13)
به نظر ما اگر کسی به قرائن و شواهد تاریخی موجود و تفاوتهای دنیای جدید و دنیای قدیم توجه کند، هرگز نخواهد نتوانست از آیات و روایات مربوط به نحوهی برخورد با غیرمسلمانان در صدر اسلام حکمی کلی و مطلق استنباط کند و این احکام را به دنیای جدیدی سرایت دهد که در آن مسلمانان در انتخاب دین، بیان، نشر و تبلیغ عقاید، و انجام مراسم مذهبی خود در کشورهای غیرمسلمان از آزادی بیشتری برخوردارند تا کشورهای مسلمان.»
سلام
بنظرم کامنت آقای قاسم فام کامل کننده بحث میباشد.مطالب بخوبی بررسی و پاسخ داده شده.
با سپاس
مطالب مطروحه شما اکثراً عقلایی ومورد قبول است.اما ابعاد گسترده ای به بحث می دهد که نیازمند واکاوی ودقت بیشتر است.
1-یک وقت هست می خواهیم جایگاه قانون علی الخصوص قانون اساسی را در اداره کشور تبیین کنیم.این یک بحث حقوقی وجامعه شناسی بسیار دقیق دارد که من سوادش را ندارم.اما این قدر می فهمم که لازمه اداره جامعه وجود یک قانون مورد قبول همگان است.
2-در مورد ساب النبی نکته اینجاست که کسی که ساب النبی را می کشد باید برای عمل خودش شواهد وقرائن کافی در دادگاه اسلامی ارائه کند والا خود او را به جرم قتل نفس قصاص خواهند کرد. درست مثل زنای محصنه.اگر نستجیر بالله مردی وارد منزل شود وببیند که همسرش با کسی همبستر شده می تواند هردورا بکشد.ولی باید بتواند این مسئله را با کمک شواهد وقرائن در دادگاه صالحه اثبات کند والا خو اورا به جرم قتل نفس اعدام خواهند کرد.
3- عمل نواب صفوی حتی اگر دقیقا مطا بق با شرع بوده باشد یقینا خلاف قانون رایج کشور بوده است. بحث از اینجا شروع می شود که نسبت قانون(اعم از قانون اساسی یا قوانین رایج) با دین وشرع چیست؟اگر دین را به سه سطح فقه( احکام)،اعتقادات واخلاق تقسیم کنیم فقه متضمن بعد حقوقی وقانونی دین است.اکنون سوال اساسی این است که بین قانون منتسب به خدای متعال با قانونی که مورد تصویب و توافق مردم یا نمایندگان آنها قرار گرفته چه نسبتی برقرار است؟ به بیان ساده تر نسبت بین قانون الهی(فقه) وقانون بشری(قانون اساسی) چیست؟وسوال بعدی این است که در تزاحم بین قانون الهی وقانون بشری کدام ارجح است؟فی المثل اگر دادگاه قانونی مملکت حکم صادر کرد که خیر آقای کسروی هیچ جرمی مرتکب نشده است آیا این حکم برای شیعیان که خودرا ملزم به تبعیت از آئین تشیع وقوانین الهی می دانندلازم الاتباع است یا نیست؟
4-اگر حکومت اسلامی با همه لوازمش وجود داشته باشد ودادگاه ومحکمه اش صالحه وعادله باشد آن وقت اگر آن دادگاه حکمی صادر کرد آن حکم برای همه لازم الاتباع است.زیرا قاضی دادگاه مشروعیت مقام قضاوت وصدور حکم را ازامام معصوم یا نائب او که ولی فقیه یا فقیه جامع الشرائط است اخذ نموده است.پس مخالفت با حکم قاضی همسنگ مخالفت با حکم خداست.واما اگر حکومت اسلامی نباشد(مثل همین الان یا قبل از انقلاب)مشروعیت حکم قضات دادگاه منتفی است وبرای پیروان آئین تشیع تبعیت از آن حکم الزام آور نیست!گرچه از باب رعایت نظم ومصالح کلی جامعه مسلمین وجلوگیری از هرج ومرج وبی قانونی وتضییع حقوق آحاد جامعه تا جایی که حکم قاضی آشکارا مخالفت با شرع نداشته باشد ملزم به رعا یت آن هستیم.
5-در اسلام قاضی شرایطی دارد که اعتبار قضاوت ومشروعیت حکم او منوط به آن شرایط است.کمترین شرط قضاوت عدالت واجتهاد است.بنابراین هر دادگاه ومحکمه ای که حائز این شرایط نباشد حکمش مشروعیت ندارد. داخل پرانتز عرض می کنم که در ابتدای انقلاب امام(رضوان الله علیه)بنابر ضرورت و بعنوان نسخه موقت وبرای جلوگیری از هرج ومرج وتعطیل امور مملکت فرمودند که من قضات دادگستری را نصب می کنم.وبا این نصب بود که حکم آنها مشروعیت یافت.بنابراین اصل بر اجتهاد قاضی است.
6-بله.حق با شماست.واضح است که وقتی قاضی عادل و محکمه صاحب صلاحیت هست بهترین راه برای اجرای احکام دینی والهی همان دادگستری وقوه قضائیه است.لکن وقتی یک مرجع تقلید بزرگ فتوا به قتل کسروی می دهد معنایش این است که نه قوه قضائیه و نه قضاتش را صاحب صلاحیت ومورد اعتماد نمی داند تا برای اجرای حکم الهی به آنها ارجاع دهد.اگر حکومت اسلامی به معنای واقعی وجود داشته باشد تکلیف اجرای حدود وتعزیرات از مردم ساقط است.اما وقتی حکومت اسلامی مستقر نیست امر با فقها است که نائبان امام زمان وجانشینان او در این امرند.
7-قانون اساسی جمهوری اسلامی از آن جهت که ملهم از فقه اهل بیت است وتلاش شده بیشترین تطابق را با فقه داشته باشد مشروعیت دارد. التزام وتعهد به قانون اساسی بهترین وعاقلانه ترین راه برای اداره حکومت وکشور است.
سلام
به مطلب آقای قاسم فام که از جناب دکتر فنایی نقل کرده اند اشکالات اساسی متعدد وارد است که چون با بحث اصلی تداخل ایجاد می کند واردش نمی شوم.
در مورد شخصیت احمد کسروی و علی دشتی حرف و نظری ندارم. دست گلشون به خاطر زحماتشون درد نکنه و خدا رحمتشون کنه.
سلام علیکم.
می فرمائی:
«در مورد ساب النبی نکته اینجاست که کسی که ساب النبی را می کشد باید برای عمل خودش شواهد وقرائن کافی در دادگاه اسلامی ارائه کند والا خود او را به جرم قتل نفس قصاص خواهند کرد. درست مثل زنای محصنه.اگر نستجیر بالله مردی وارد منزل شود وببیند که همسرش با کسی همبستر شده می تواند هردورا بکشد.ولی باید بتواند این مسئله را با کمک شواهد وقرائن در دادگاه صالحه اثبات کند والا خو اورا به جرم قتل نفس اعدام خواهند کرد.»
می گویم:
خُب. آیا شارع که به نبی و سب النبی حساسیت دارد، و به انجان نشدن زنا و به حق مرد به زنش (حق زن به مرد چه طور؟ زن اگر ببیند شوهرش دارد زنا می کند باید چشم بربندد و برود یا حق دارد شوهرش را بکشد؟) حساسیت دارد، به جان انسان حساسیت ندارد؟
حرف من این است عملیاتی و اجرائی شدن حکم مجازات ساب النبی، شایسته است از طریق تشکیل شدن دادگاه و طی شدن تشریفات دادگستری و شنیدن دفاعیات متهم، و چه بسا توبه ی متهم و عذرخواهی ی متهم، باشد.
می فرمائی:
«بله.حق با شماست.واضح است که وقتی قاضی عادل و محکمه صاحب صلاحیت هست بهترین راه برای اجرای احکام دینی والهی همان دادگستری وقوه قضائیه است.لکن وقتی یک مرجع تقلید بزرگ فتوا به قتل کسروی می دهد معنایش این است که نه قوه قضائیه و نه قضاتش را صاحب صلاحیت ومورد اعتماد نمی داند تا برای اجرای حکم الهی به آنها ارجاع دهد.اگر حکومت اسلامی به معنای واقعی وجود داشته باشد تکلیف اجرای حدود وتعزیرات از مردم ساقط است.اما وقتی حکومت اسلامی مستقر نیست امر با فقها است که نائبان امام زمان وجانشینان او در این امرند.»
می گویم:
بنده این طور می فهمم اگر حرف شما ملاک عمل باشد سنگ روی سنگ بند نمی شود و هر مرجع تقلید (که خب، خودش را «بزرگ» می داند) خود را صالح می داند که دادستان و قاضی ی دادگاهی باشد که خودش تشکیل داده و حکم قتل هر کس را (به دلیل سب النبی، و به دلیل مفسد فی الارض بودن که دادگاه مفسد فی الارض بودن او را تشخیص نداده اما مرجع تقلید تشخیص داده) بدهد و به تعدادی از مقلدان خودش که ان مرجع را نایب امام زمان می دانند دستور دهد بروید فلانی را فی الفور و غافلگیرانه بکُشید.
بنده این طور می فهمم، در مجموع، قتل نفس از نظر اجتماعی و از نظر فردی، مهمتر از سب النبی است، و
شارع حتا برای مجازات قتل نفس، یعنی برای مجازات قاتل، دادگاه و شاهد و دفاعیات و حضور اولیای دم و در نهالیت یا قصاص یا دیه یا عفو در نظر گرفته، و
اگر قیاس و استدلال من درست باشد، وقتی شارع مجازات قتل نفس را به فتوای مرجع تقلید و عامل بودن مقلد مرجع تقلید واگذار نکرده و اگر هم واگذار کرده، وقتی حکومت برقرار باشد مجازات موکول می شود به تشکیلات حکومتی، به طریق اولا مجازات سب النی و اموری مانند آن را، واگذار نمی کند به فتوا.
اگر فتوا ملاک عمل قرار گیرد، کسروی به یک دلیل و رزم آرا به یک دلیل و حسنعلی منصور به یک دلیل توسط فتوا کشته می شوند (و قبر حسنعلی منصور توسط نایب امام زمان، آقای خلخلی، بعد از انقلاب تخریب می شود)، و حتا ممکن است فتواها و مراجع تقلید، خودشان رو در روی هم قرار گیرند، و یک مرجع به یک مرجع بگوید تو ساده لوحی یا تو متحجری، و من فقهم پویا است و من شخصاً ولایت دارم بر همه و بر تو و ولایتم همان ولایت محمد بن عبدالله (ص) است.
مرحوم نواب در طالقان آن جاها، شخصاً دادگاه یا چیزی مثل دادگاه درست می کرده و زنان بی حجاب (یا بدحجاب؟) را و مشروب خوارها را شلاق می زده. من در کتابی خواندم که مؤلفش یا مقدمه نویسش همسر مرحوم نواب بود و همسرش خودش را به حضرت زینب تشبیه کرده بود.
بنده گمان می کنم مبانی ی اسلام و مبانی ی تشیع، با عقلانیت بیشتر و اخلاق بیشتر و قانونگرائی ی بیشتر، باید بتواند حتی الامکان چهار ستون جامعه را محکم کند. با قوت عقل و مدیریت حاکمان. حاکمان ار افراد نسبتاً دانای جامعه باشند. من حدیثی به این مضمون خاطرم است که بهترین شما برای حکمرانی داناترین شما است. من نفی نمی کنم روایاتی که جایگاهی برای فقیهان قائل است، اما به نظرم، فقیهان جایگاه خود را بسیار بسیار غلیظ و پررنگ می کنند، و ظاهراً در طول تاریخ مشاهده کرده ایم فقیهان و مجتهدان نوعاً رگه های قانون گریزی دارند، چون:
خود را قانون و خود را سخنگوی خدا می دانند.
فأجبنا یا الله.
سلام علیکم
بنظرم می رسد من وشما در این که باید قانون حاکم باشد وهمه خودرا ملتزم به رعایت قانون بدانند اختلافی نداریم.
1-اگر حکومت اسلامی ودادگاه صالح موجود نیست اگر خوف ضرر جانی برای خود ودیگر مومنین نیست شنونده می تواند ساب النبی را بکشد. شیخ طوسی(رحمه الله) می فرماید:هر کس پیامبر یا یکی از ائمه را سبّ کند خونش به هدر است و کسی که آن را می شنود، حق دارد او را بکشد. مادامی که بر جان خود یا دیگری ترسناک نباشد؛ پس اگر بر جان خود یا مؤمن دیگری در حال یا آینده ترسناک باشد، نباید متعرض وی شود.(طوسی، النهایة، 23/107)
واگر حکومت اسلامی ودادگاه صالح برقرار است به حکم ثانوی اجرای احکام با نظر حاکم ودادگاه اسلامی انجام می گیرد.
2-قانون مجازات اسلامی ماده 513
هرکس به مقدسات اسلام و یا هر یک از انبیاء عظام یا ائمه طاهرین ( ع ) یا حضرت صدیقه طاهره ( س ) اهانت نماید اگر مشمول حکم ساب النبی باشداعدام می شود و در غیر این صورت به حبس از یک تا پنج سال محکوم خواهد شد.
.3-حکومت اسلامی وقوه قضائیه مسول اجرای احکام الهی وحدود و تعزیرات است.نواب صفوی زمانی کسروی را کشت که نه حکومت اسلامی برقرار بود ونه دادگاه اسلامی.
درود بر همه-
من فقط باید این را بگویم که کسروی را نه با سلاح گرم که با کارد سلاخی کرده یودند.
اما فقط یک سوال دارم. ایا به فرض این که کسی قران را به آتش بکشد. که کسروی این اتهام را به خود نمی پذیرفت و همیشه هم از محمد بن عبدلله به عنوان مردی بزرگ یاد می کرد. ایا حتا این کار کشتن او را روا می گرداند. ببینید اگر یک مسلمان انجیل را اتش بزند کسی خم به ابرو می اورد- اگر کسی تورات را چطور- فرض کنید کسی کتاب نسبیت انشتین را که به زعم من ارزشی... خب بماند؟
بله اگر کسی نسبیت را آتش بزند کسی می گوید باید او را به قتل آورد. مگر اهمیت قرآن به عنوان یک کتاب که البته با عرض معذرت از دید من پر از خطاهاست- مثلاْ چه کسی می توان سلطنت افسانه ای سلیمان را اثبات کند- در چیست؟ اهمیت قران از نظر قوانین جزایی اش در چیست؟ اهمیت قرآن در قوانین اجتماعی . ... در چیست؟ و حتی از همه ی این ها مهمتر قران به عنوان یک کتاب در بهترین مرتبه ی وجود خودش و در سطح اخلاقیات چه چیزی را فراتر از اخلاقیات عام بشری داشته و دارد که این چنین بیرون رفتن از خط آن انسانی را مستحق مرگ یا حتا سلاخی می کند حتا اگر این کسی این کتاب را اتش هم زده باشد.
البته می دانم آدم گمراهی هستم و البته می دانم جایم در قعر دوزخ است. با این همه به سبب این که گمان می کنم ان همه اعمال غیر اخلاقی و غیر انسانی مانند سلاخی کردن یک نفر اندیشمند ریشه در همان نگاه خود برتر بینانه ی عقیده ی اسلامی دارد. خواهش می کنم از میان دوستان این مطلب را بر من روشن سازند که چرا مسلمانان با این که این همه داعیه دار اخلاقند وقتی پای مخالفان دینی در میان می اید به پلیدی می گرایند.
امیدوارم این سوالم هتک حرمت کسی نبوده باشد و اگر بوده از پیش خواهش می کنم بر من ببخشایند
سلام
امیدوارم آقای امیرمهدی ما را از از بیان «اشکالات اساسی متعددی» که بر نقل قولم وارد دانستهاند، محروم نسازند.
سلام
فاطمه خانم برادرزاده 6ساله من گاهی اوقات برای من نقاشی می کشد.این نقاشی هارا برایش آرشیو کرده ام تا خودم واو حالا وبعد از این با دیدن این نقاشی ها لذتش را ببریم. یک بار حواسم نبود ونقاشی اورا روی میز گذاشتم وفراموش کردم بردارم.وقتی دوباره به منزل ما آمد با ناراحتی به من گفت که عمو دیگر تورو دوست ندارم.پرسیدم چرا؟گفت برای اینکه به نقاشی من بی احترامی کرده ای!نگاه کردم ودیدم پشت نقاشی او لیست خرید منزل را نوشته اند.گفتم عمو جان.احتمالا یک نفر بی دقتی کرده وحواسش نبوده که این کاغذ نقاشی شماست.
دقت کنید چه عرض می کنم.این دختر بچه شش ساله هنوز مدرسه نرفته است.هنوز عقلش کامل نمی رسد.هیچ کس قبلاً به او نگفته بود که اگر کسی پشت کاغذ نقاشی تو یادداشت نوشت به نقاشی تو بی احترامی کرده وتو باید ناراحت شوی.اما این بچه به حکم عقل ناقص ونرسیده اش وبه حکم فطرت پاک ووجدان خدادادیش می فهمد که به نقاشی او وبه احساسات او و آن چیزی که مورد علاقه اوست توهین کرده اند .
قبل از این که نواب صفوی کسروی را ترور کند مردم شهرهای مختلف بارها وبارها به کسروی وطرفدارانش تعرض کرده بودند وآنها را کتک زده بودند.کسروی روز اول دی را بعنوان روز بهروز نامیده بوده و جشن کتاب سوزی برگزار می کرده وکتابهایی را که بنظرش مضر وغیر مفید بوده می سوزانده.کتابهای دعا،دیوان حافظ،دیوان حکیم عمر خیام و...
می گویند کسروی دانشمند واندیشمند بوده است.بسیار خوب. حرمت مقام علمیش محفوظ.من از همه دوستان اندیشمند وفرهیخته فقط یک سوال دارم. نه به خدا وپیغمبرو دین وقرآن کار دارم نه به قیامت وحساب وکتاب.به عملکرد نواب صفوی هم کاری ندارم.
من از کسروی سوال می کنم.شما که این همه کتاب خوانده ای ونوشته ای وبه اصطلاح دانشمند هستی برای من توضیح بده که جشن کتاب سوزی چه معنایی دارد؟کدام مرام ومسلک اخلاقی،کدام قاعده انسانی به شما یاد داده که جشن کتاب سوزی راه بیندازی؟با کتاب دعا ودیوان حافظ مشکل داری ومی گویی خرافات است؟مگر ادعا نداری که دانشمند وآزاد اندیش هستی؟کتاب بنویس.مقاله بنویس.بدون این که توهین کنی وطرف مقابلت را به لجن بکشی اینهارا نقد کن وبه چالش بکش.مگر نه این است که اندیشه ر با اندیشه باید پاسخ گفت.در مقابل اندیشه انحرافی وخرافی جشن کتاب سوزی برگزار می کنند؟کدام دانشمند کدام اندیشمند وکدام صاحب تفکری در تاریخ بوده که مثل شما عمل کرده باشد؟نیوتن وگاللیه وانیشتین و...که نظرات دانشمندان ماقبل خودرا رد کردند ونظرات جدید خودشان را بعنوان درست وحق می پنداشتند کتابهای دانشمندان ومورخین وشعرای ماقبل خودرا آتش زدند؟این برخورد شما علمی واخلاقی وانسانی است؟در شرایطی که شما می دانی این کتابها طرفداران بسیار دارد ومردم این دیار به کتاب دعا ودیوان حافظ وغیره درست یا غلط علاقه نشان می دهند توقع داری کتاب بسوزانی وآب هم از آب تکان نخورد؟کتاب دعا ودیوان حافظ وحکیم خیام وگلستان وبوستان سعدی حتی اگر مقدس نباشند اما یقیناً برای پیروان ودوستدارانشان محترم که هستند.کدام قانون انسانیت وکدامین شیوه اخلاقی این عمل شمارا تایید می کند که به چیزهایی که برای دیگران محترم ودوست داشتنی است توهین کنی؟ با آتش زدن کتاب می خواهی چراغ علم را روشن نگه داری؟
در شرایطی که شما بازخورد منفی عمل نادرستت را بارها وبارها دیده ای اصرار براین عمل نادرست تا دم مرگ آیا معنایش حماقت وجهالت نیست؟ ؟ توهین کردن به عقائد واحساسات دیگران ولو اینکه آن عقاید واحساسات نادرست باشد نشانه حماقت است یا نشانه انسانیت؟
بچه شش ساله بدون این که کسی به او تلقین وتفهیم کند می فهمد که توهین به احساسات وعلائق یعنی چه وناراحت می شود؟شمائی که داعیه علم واندیشه داری نمی فهمی؟
این یک اصل عقلایی ومورد قبول همه عقلای دنیاست.اگر به عقاید،علائق واحساسات طرف مقابلت احترام نگذاشتی وتوهین کردی حتی اگر حرفت ومنطقت واستدلالت درست وحق باشد نوعا وعموماً نباید توقع اثر مثبت وبازخورد مناسب داشته باشی.وقتی به طرف مقابلت توهین کردی اگر بپرسی دو دو تا چند تا به احتمال قوی می گوید دو دو تا می شود پنج تا، تا چشم تو کور شود!
من نمی خواهم نتیجه بگیرم که چون کسروی کتاب سوزی می کرده است پس ریختن خونش واجب است.می خواهم بگویم کسی که به احساسات وعقاید دیگران توهین می کند از انسانیت وعقلانیت فاصله گرفته وبا حماقت رفیق گشته.چنین کسی هر بلایی که بر سرش بیاید نباید جز خودش کسی را ملامت کند.
ما نباید کوتوله باشیم ودر مقابل اسمها وعنوانها سر تعظیم فرود بیاوریم وعقل را تعطیل کنیم.اسم وعنوان آدمها ابداً مهم نیست.کار خوب خوب است.از هر که باشد.کار بد بد است از هر که باشد.
سلام
1-تعمیر ونگهداری هواپیما ،شان تکنسین هواپیماست.طراحی سازه، شان مهندس عمران است.طبابت، شان پزشک است.استنباط حکم خدا شان فقیه است.فقیه کیست؟فقیه نه آن است که تنها به فقه مسلط باشد.فقیه کسی است که قدرت تفّقه ودین فهمی داشته باشد.لازمه این امر تسلط بر علوم مختلف از جمله فقه،اصول،ادبیات عرب،معانی بیان،تفسیر قرآن،درایه،حدیث،کلام،رجال وبعضی علوم دیگر است.این از بعد علمی.اما از بعد معنوی در تفسیر منسوب به امام عسکری(صلوات الله علیه)آمده است:فاما من کان من الفقهاء صائناً لنفسه حافظاً لدینه مخالفاً لهواه مطیعاً لامر مولاه فللعوام ان یقلدوه.بر شما واجب است از فقیهی تبعیت کنید که از نظر صفای باطن ونورانیت درون وبی هوا بودن برجسته باشد.اشکال اول ومهمترین اشکال ورود کسی چون آقای فنایی به مبحثی است که تخصصی در آن ندارد وعلوم وتخصصهای لازم را برای ورود به این حوزه کسب نکرده است وحال آن که به خود اجازه می دهد براحتی در بحثی که تخصص ندارد اظهار نظر کند.
2-ابان ابن تغلب از شیعیان خالص و از اصحاب امام سجاد(ع) و امام باقر(ع) و امام صادق(ع) هم قاری قرآن بود و هم فقیه و هم اهل علوم دیگر... کتابهایی هم نگاشته بود و خلاصه برای خود کسی بود! می گویند آنقدر در محضر اهل بیت(ع) شاگردی کرده بود که یکبار حضرت باقر(ع) به او فرمود تو برو در مسجد مدینه بنشین و برای مردم فتوا بده که من دوست دارم در شیعیانم امثال تو دیده شوند! مدتی هم به کوفه رفت و در آنجا مشغول تعلیم و تربیت مؤمنین و محبین خاندان نبوی(ع) بود.
اما... مدتی بود مطلبی از مدینه به او رسیده بود که ذهنش را به خود مشغول کرده بود مطلبی عجیب و غیر قابل باور! شاید با خود می گفت این چه جور حکمی است؟ مگر احکام خدا عقلی نیست؟ مگر عقلایی و فطری نیست؟ پس این دیگر چیست؟ تصمیم گرفت هر وقت خدمت امام زمان خود حضرت صادق(ع) رسید از او بپرسد اما تقریبا شکی نداشت که حکم این نیست .
زمان گذشت تا اینکه در جایی خدمت حضرت رسید شاید در حج یا جای دیگر... سلامی عرض کرد و زبان گشود:
چه می فرمایید درباره مردی که سهوا انگشت زنی را قطع کرده است؟ دیه او چقدر است؟
فرمود: ده شتر
عرض کرد: دو انگشت چی؟
فرمود: بیست شتر
عرض کرد: سه انگشت چی؟
فرمود: سی شتر
ابان تشکر کرد واز جا بلند شد وخواست خداحافظی کند که حضرت فرمود ابان! بنشین.تو سوال دیگری هم داشتی.سوالت را بپرس.ابان گفت ای پسر رسول خدا از بیان شما فهمیدم که اگر چهار انگشت قطع شود دیه او چهل شتر خواهد بود.حضرت فرمود اشتباه کردی.
اگر چهار انگشت قطع شود باید بیست شتر دیه بدهد!
ابان یک دفعه از جا جهید: سبحان الله! چطور ممکن است؟ سه تا قطع کرده سی شتر باید بدهد اما چهارتا قطع کرده بیست شتر باید بدهد؟ این سخن در ایامی که ما کوفه بودیم به ما رسیده بود ما از گوینده آن ابراز تنفر می کردیم و می گفتیم این حرف شیطان است .
حضرت فرمود: مهلت بده ای ابان! این حکم رسول خداست دیه زن تا ثلث دیه کامله برابر با دیه مرد است اما از ثلث که بیشتر شد دیه زن نصف دیه مرد می شود ای ابان! تو حکم مرا به قیاس گرفتی که چنین حکم کردی در حالی که سنت را اگر به قیاس بکشانی دین از بین می رود.
الکافی ج7 ص300
تهذیب الاحکام ج10 ص184
من لایحضره الفقیه ج4 ص119
وسائل الشیعة ج29 ص352
اگر ادعای آقای دکتر فنایی که می گوید"تکلیف ناسازگار با عقل مکلف، فوق طاقت است و در دین هیچ تکلیف فوق طاعتی نداریم " صحیح است بفرمایید این حکم حضرت صادق(صلوات الله علیه) با عقل کدام بشر سازگاری دارد تا بقیه اشکالات را عرض کنم.
سلام
اولین کتابی که از کسروی خواندم "زندگانی من " بود که در آن شرح زندگی و عقاید خود را نوشته و به اوضاع و احوال آن روزها پرداخته ... عجالتاً می توانم بگویم تقریباً در حد همان کتاب از او می دانم و آنچه می دانم بسیار شایسته گرامی داشتن است.
سلام.
من با کتاب سوزان موافق نیستم و حتا می گویم این هم از ان حماقت هایی است که از کسروی سر می زده جای انکار ندارد اما از دیده ی من کشتن یک انسان و اطرافیان اش حتا اگر ده ها و صدها کتاب هم سوزانده باشد انسانی نیست ان هم اگر کسی باشد که البته شباهتی به عمر بن خطاب و مغولان نداشته باشد و به سختی که خرافات زمانه ی خودش رنج دیده و چشیده باشد. ببینید اشتباهی که وجود دارد است که بسیاری فکر می کنند حافظ و سعدی و .. در زمان کسروی و در میان مردم ان زمان همان معنایی را داشته که اکنون ما مپ ینداریم من خودم از عاشقان شعر خیام و حافظ هستم و ...
اما خراباتیگری و درویشیگری و صوفی گری به ان چهره های زشتی که در زمان مشروطه و قبل از ان و پسمانده هایش تا زمان پهلوی ها وجود داشته واقعا چیز دل به هم زنی بوده که کسروی ان را یک بیماری اجتماعی بزرگ می پنداشته است . اگر از این لحظ بنگرید و اگر از این چشم انداز هم بنگرید که بحث گفتگو محوری تازه تازه در میان مسلمانان دارد سرک می کشد خود بخود روشن می گردد کسروی هم ار معایب زمانه ی خود بدور نبوده است . نکته ی دوم این است که مسامانان عموماْ هر گونه نقدی از دین خود را شایسته ی ترور اسلامی می دانند و این درست از همان مواردی است که کسروی در کتاب پاسخ به بدخواهان و در کتاب بخوانند و داروی کنند و ... بدان ها پرداخته است و به این لحاظ اسلام را دینی خوانده که به تاریخ پیوسته اگر چه در زمان خودش بسیار انقلابی بوده است!!!!!!!!!!!!!!!
در دفاع از همه ی مهدور الدمان من جمله کسروی- چگونه قتل کسانی مثل کسروی با متن مانیفست اسلام ارتباط می یابد؟
می دانم این نوشته دوستان مسلمان را تا اندازه ای می رنجاند. اما در این جا به شخص کسی تاخته نشده است و شریعت اسلامی نقد شده است!
من مشکلی با هیچ فردی به واسطه ی مسلمان بودن اش ندارم ان چه نمی پذیرم عقاید به خیال خودم نادرست اسلامی است.
دو حالت وجود دارد – یا بدگویی کردن از اسلام –توهین به هر معنا- و بدگویی کردن از پیامبر اسلام همچنان که در کتب فقهی آمده به مانند خروج از دین؛ مشمول حکم مرگ است یا در بهترین حالت این را می¬توان گفت که پیامبر این دین بدگویان خویش را می بخشیده و در نتیجه مورد اول قاعدتاً نباید از همان اول معنایی می داشته است. رویکرد اول، از آن بنیادگرایان است و رویکرد دوم از آن به اصطلاح روشنفکران دینی. با وجود این در مورد رویکرد دوم این مساله هنوز وجود دارد: کسی می تواند بپرسد گیرم خود پیامبر مهربان بوده و حتا کسانی که او را ریشخند می کرده اند-مثل آن کارکاتوریست ها- را می بخشیده است. اما از جنبه ی شخصی که بگذریم وقتی پای تعالیم اش به میان می امده، وقتی پای بحث در درست یا نادرست بودن قرآن اش می آمده، وقتی بحث در صحت نبوت اش می امده آیا این پیامبر مهربان باز هم می توانسته است شکیب پیشه کند. پاسخ این است که هم ایات خون و قتال قرآن و هم تواریخ اسلامی نشان می دهند وقتی پای مبانی اعتقادی در میان می امده پیامبر اسلام کمترین شوخی با کسی نداشته است و به راحتی به ترور مخالفان می گراییده است. چند نمونه از این ترورهای صدر اسلامی ترور اشخاصی مانند اسما بنت مروان، ابوعفک پیر و کعب بن اشرف یهودی و نیز کشتن نضربن حارث اسیر در میانه ی راه-بعد از جنگ بدر است-
بسیار خوب اگر رویکرد بنیادگرایان را بپذیریم باید قائل بدان باشیم که اسلام به عنوان یک دین کمترین بویی از آداب آزاد اندیشی نبرده است. زیرا فرض بنیادی این رهیافت این است که اگر کسی عقیده ای مخالف با دیگری داشت وقتی نتواند او را به عقیده ی خود معتقد کند در نهایت حتا می تواند او را بکشد.
بحث بر سر عقاید همواره در میان اهل اندیشه هم گاه به درگیری می کشیده است- حال فرض کنید هر یک از دو طرف مثلاً ویتگنشتاین و پوپر- وقتی نمی توانستند بر طرف مقابل خود با بحث صرف چیره شوند اعتقاد می اوردند که طرف مقابل را باید کشت "چون این شخص برای عقیده ی من و امکان رواج یافتن آن" خطرناک است. حالت دوم این است که به شیوه ی روشن فکران دینی باور آوریم که احکام ارتداد و سب نبی و دیگر احکام خونریزانه ی اسلام از اول بی ربط به بدنه ی واقعی اسلام بوده اند. در این حالت این سوال پیش می اید که رفتار و کردار محمد در برابر دشمنان و مخالفان فکری واقعی خودش را – مثل نظر بن حارث که او را متهم می کرد که آن چه می گوید رونوشتی از افسانه های ملل دیگر است- آیا باید جزئی از بدنه ی واقعی اسلام به حساب آورد یا خیر؟ اگر پاسخ خیر باشد الگو برداری از اسوه ی عالم امکان دیگر معنایی نخواهد داشت و اگر پاسخ اری باشد پس روشنفکر دینی باید قبول کند که در تاکید بر اعدام و ترور اسلامی و ... در این زمینه حق با مسلمان بنیاد گرا-مسلمان سخت-کیش- است. با این توصیفات، دینی که مخالفان واقعی خویش- یعنی کسانی که حقانیت آن را زیر سوال می برند مشمول حکم مرگ می داند ایا دینی هست که به آن درجه از رشد رسیده باشد که بتواند هدایت گر انسان باشد. از آن جا که تحمل عقیده ی مخالف نخستین شرط آزاداندیشی و آزادگی است و از آن جا که اسلام از همان آغاز با مخالفان جدی خویش با شمشیر سخن گفته است نه با "موعظه ی حسنه" باید بگوییم ترور اسلامی اشخاصی چون کسروی ریشه در این مبنای خون آلود اسلام داشته است و نشات گرفته از ان بوده است و کسانی که دعوی دارند که اسلام را می توان از ایات خون و مبانی خشونت آمیز ان جدا کرد از ابتدا راه به ترکستان می برند. راستی اگر از قران همه ایات قتال و از حقوق اسلامی همه ی آن قسمت هایی را که میان مسلمان و غیر مسلمان مرز می کشد و تبعیض قائل می شود کنار بگذاریم آیا در حالت اول نیمی از قران و در حالت دوم بیشتر فقه اسلامی از کف نخواهد رفت؟! تا یادم نرفته خوب این را هم اضافه کنم که قران به هیچ وجه نمی تواند بپذیرد که کسی و شخصی فقط از روی خیرخواهی و حقیقت دوستی ان را زیر سوال ببرد. به همین خاطر هم هست که مخالفان خود را با لقب های زشت چون وحشی و خر و کر و کور و گنگ یاد می کند و ادعا می نماید فردی که با حقیقت و حقانیت قرانی مخالف است لزوماً بیمار است و به سبب این بیماری و لجاج است که مخالفت می کند و نه به سبب –احیاناً- حقیقت خواهی.
و همین مطلب اولا باعث رسوخ جزمی بزرگ در روان مسلمانان شده به شکلی که درست بودن اعتقاد خود را از پیش فرض می گیرند و دوم باعث شده که این مسلمانان بخواهند از روی خیرخواهی این انسان بیمار را به طریق صحیح هدایت راه نمایند و بیماری او را علاج نمایند. و در نتیجه ی چنین فلسفه ای است که هنگام کشتن مخالفان معمولاً می گویند ان شخص لکه ی کثیف و چرثومه ای بود که جهان اسلام را باید از لوث وجودش پاک می کردیم. زیرا مصداق وی مصداق همان کسانی بود که خداوند بر چشم و گوش شان مهر زده بود و راه هدایت و پذیرش حقانیت اسلام را بر او بسته بود. و درست با همین سخنان است که می توانیم دریابیم که یک مسلمان در بحث عقیدتی هیچ گاه نمی تواند بی پیش داروی باشد و بر مبنای همان تعالیم قرانی، خود را برحق می داند و بدین سان است که می توانیم دریابیم که دگماتیسم واقعی که دگماتیسم در سطح فکر است در متن تعالیم قران به عنوان مانیفست دین اسلام قرار دارد. سوال این است؟ ایا روزی فراخواهد رسید که مسلمانان بر سر میز مذاکره بر سر حقیقت دین مبین خودشان امکان نادرستی ان را فرض بگیرند؟ ان روز روزی خواهد بود که بیم ترور و اعدام اسلامی هیچ انسان آزاداندیشی نخواهد رفت: ازاد اندیشانی چون کسروی، و علی دشتی و سعیدی سیرجانی مسلمان و ... و ان روز روزی خواهد بود که مسلمانان انقدر از نظر فرهنگی رشد کرده اند که فقط با کشیدن یک کاریکاتور در کوره ی خشم غلیان کرده نیفتند و بر همان خشونت-طلبی ای که کاریکاتوریست ها مدعی اش شده بودند صحه ننهند! من گاهی از خود می پرسم اگر پیامبر این دین در متن تعالیم اسلام، فقط اندکی مدارا با مخالفان عقیدتی را می اموخت ایا درست از همان روز مرگ اش تا به امروز مسلمانان به جان هم می افتادند، مگر نه این است که مسلمانان هر کجا که دست می دهد همدیگر را می درند و اعتبار این درندگی را از به قول خودشان قرآن می گیرند. ایا جز این است که هر جنگی که در طول تاریخ اسلام به دست خود مسلمانان در گرفته خودش را بر کلام الهی مبتنی می گردانیده است. علی مثلا در نهروان 4000 تن را سر به نیست می کند آن هم از برادران مسلمان خودش- هر دو طرف هم خود را برحق می دانند و به کتابشان مراجعه می کنند. در صفین خون ها از هم می ریزند هر دو نیز به کتاب الهی استناد می کنند. در عاشورا در برابر هم صف می ارایند و هر دو طرف به کتاب خدا استناد می کنند و امروز هم در همه کشورهای اسلامی به اسم قوانین فقهی مسلمانان دمار از هم بر می اورند و باز هم همه چیز را به قران منتسب می کنند- چرا؟ چون قران این کتاب آسمانی، مدارا و شکیب را به مومنان خود به هیچ نیاموخته است و نمی توانسته است آموخت زیرا این کتاب لبریز از خطا و افسانه و افسون و باورمند به جاودی ساحران و چشم زَخم-زن انسان های شوم، و معتقد به ابابیل سنگ انداز! خود را روشن کننده ی همه چیز در جهان می داند و کسانی را که به راه راست! نمی ایند حیوان می داند و فقها نیز بر همین اساس، ذبح حیوان را دارای ایراد نمی ببیند. فقط کافی است که مشکلی کوچک رخ نماید، "جلادان (ببخشید فقیهان) مسلمان چون همیشه فریاد وااسلاما و واشریعتا بر می دارند و دیگران را مهدور الدم و مهدورالعرض می شمارند و در بهترین حالت بدگویی و ریختن آبروی ان ها را نشانه می روند- چون چنین چیزی در فقه اسلامی مشکلی ندارد!!!!!- و در بدترین حالت با زدن انگ مفسد فی العرض بودن به کشتن شان می گرایند و این است واپسین راه دین مبین برای هدایت انسان! و این است آن دینی که قرار است اخلاق انسان را به برترین مرحله ی کمال برساند.
ایا همه مسلمانان بد خوی و خیم اند- اصلاً! اما بدترین هایشان از قرار اسلام شناس ترین هایش اند. مثلاً فقها! و چرا؟
به فرمان یا به تایید خمینی کبیر در دهه ی 60 هزران تن را به بهانه ی مخالفت شان با شرع سر به نیست کردند. این چه شرعی است که این همه استفاده دارد برای مجانین خود- فقیه- پندار؟ این چه شرعی است که بیشتر جانیان این تاریخ 1400 ساله از خلفای راشدین گرفته تا خلیفگان و انان که انگشت در کرده و قرمطی می جستند از سلطان محمود خونریز تا تیمور لنگ و از شاه اسماعیل مادر کش تا شاه سلطان حسین پخمه -به فرمان شیخ محمد باقر مجلسی و امثال وی- اعتبار همه ی کثافت کاری هایشان را از ان گرفته اند. ایا جهان بدون سه دین ابراهیمی جای امن تری نبود؟ ایا مسلمانان جلادی که امروزه در خاورمیانه به جان همکیشان خود افتاده اند اعتبار جنایات شان را از شرع اسلامی نمی گیرند؟ ایا همه ی بدبختی هایی که امثال ملاعمر و بن لادن بر سر افغانیان بیچاره می اوردند و می اورند ربطی به شریعت اسلامی ندارد- سرهنگ قذافی اگر مسلمان نبود امکان اش نمی بود که از خر شیطان فرود اید و مانند محمدرضا شاه پهلوی -علی الظاهر خائن به وطن- کشور لیبی را ترک کند؟ چراست که در طول تاریخ هر حاکم مسلمانی با حمام خون راه انداختن بر تخت نشسته –نمونه اش زندانی کُشی های خمینی- و برای برکنار رفتن اش نیاز به راه افتادن حمام خون دیگری بوده است و چرا تاریخ اسلامی این همه سیاه و نکبت بار است ایا این همه هیچ ربطی به شریعت اسلامی ندارد. خواهند فرمود نه این شریعت تحریف شده ی اسلام است و باید به تعالیم فقهی ائمه که انوار هدایت است رجوع کنیم راست هم می گویند مثلا رجوع به کتابی چون من لا یحضره ی الفقیه می تواند این تعالیم پرتو فشان را بر ما عیان گرداند و نشان دهد سخنان این انوار هدایت تا چه اندازه از امامان اهل تسنن دورتر می رفته است!!!!!!!!!!! چنان که به نظر می رسد کپی های برابر با اصل اند. در تمام جهان اسلامی مسلمانان فقیه و مجتهد به ندرت بر سر مسائل فقهی با هم اختلاف دارند و معمولا مبانی فقهی یکسانی دارند. ان چه ان ها را از هم جدا می کند فقط اختلافات فرقه ای است. راستی بن لادن و خمینی چقدر با هم متفاوت بودند و فقهای پاکستان و افغانستان سوای جنگ و جدل های فرقه ای درون-اسلامی چقدر با امثال نوری همدانی و مکارم شیرازی تفاوت دارند. چه چرکزاری است این جهان اسلامی! به دستور فقها، همکیشان و غیر همکیشان خود را سلاخی می کنند به اسم دفاع از دین سرها بر دار می کنند، برای نوشیدن شربت شهادت به اسم جهاد در برابر کفار و استشهاد به خود بمب می بندند و به میان بی گناهان می روند در تجمعات عمومی شان فقط شعار مرگ بر .... می دانند. زنان و دختران را تحقیر می کنند بهشت را زیر پای انان می دانند اما حقوق عمومی شان را زیر پا می گذارند یهودیان و مسحیان در این جهان نیمه حقوق اند بهاییان بیچاره را گورستان هایشان را ویران می کنند و اجازه می دهند درس بخوانند و کنکور قبول شوند اما همان ترم اول از دانشگاه اخراج شان می کنند- جالب این که هنوز یکی از این به اصطلاح روشنفکران که دینی هم هستند تا حالا یک بار با این همه هارت و پورت های مرد افکن شان اجازه به خود نداده که دمی در دفاع از حقوق انسانی این ایرانیان لب تر کند- خلاصه این که در لجن خود غوطه ورند و ان گاه جهانخواران را سبب نکبت اُمتی! خویش می شمارند، با هم مانند طوایف نامتمدن می جنگند و به اسلام ها و شریعت های خویش انگ امریکایی و اسرائیلی می زنند( دگر اندیش ستیزی وجه مشترک تمام تفاسیر اسلامی است از شیعه گرفته تا وهابی-- ببینید شیعیان وهابیان امت واحده چه داوری درباره ی هم دارند-- !
فقها در راه در امد های نفتی و در امدهای باد اورده و مفتخورانه تنظیم بنیان های اقتصادی را در جوامع شیعی بر هم می زنند و بیچارگان را روز به روز بی نوا تر می کنند ان گاه از قطع دست دزدان و سنگسار و اعدام کاسبان تن فروش دم می زنند بدون ان که بدانند دزدان سر گردن ی راستین خودشانند که از راه مفتخواری بر ثروت های ملی همان بیچارگان چنگ انداخته اند و فاحشه ی اصلی خود بوقلمون صفت شانند که در برخورد با هر مساله ای هر بار خود را به غازه و سرخاب تازه ای می آرایند. بیکاره هایی اند که با همه چیز و همه کس کس کار دارند و از راه سرکیسه کردن همان بیچارگانی امرار معاش می کنند که گاه حتا مالیات هم می پردازند و کز کرده در گوشه های دنج شان از دسترنج دستان پینه بسته ای می خورند و می لمبانند که به روزهای تابستان روزه هم می گیرند و ... . و اری ! همین کسانند که وقتی شیراهن مردی عاشق که پیکار خونین سرنوشت را اشیل وار و اسفندیار وار درنوشت باری وقتی چنین کسی برای نخستین بار صراحتاً با مفتخوری و ملاگری های شیعی ان ها به مبارزه برخاست و ادعا کرد باید با نهضتی بهدینانه در دکان دین فروشی ان ها را تخته کند اری همین مفت خوران و به سردستگی ان ها خمینی کبیر که در کتاب "کشف الاسرارش اش" با استدلال های مفتضحانه به خیال خود می خواهد با مکتب این مرد روشنرایی ایران برزمد – به کشتن او می گرایند و همراه یکی از یاران اش او را تکه پاره می کنند تا روشن نمایند خشم اسلامی فقط با تکه پاره کردن بادیه – منشانه ی یک انسان اندیشمند خوب فرو می نشیند. حرکت کسروی حرکتی بود در ادامه جنبش روشنرایی انسان ایرانی و بیدار نمودن او از اعماق خواب 1400 ساله- کسروی با تمام اشتباهات اش قصد داشت انسان ایرانی را از تمام پلیدی هایی که مذهب خرافی شیعه بر او بار کرده بود برهاند و از همین رو وی شخصیتی است همتراز کسانی چون اخوند زاده و میرزا اقا خان کرمانی که او هم به سرنوشتی بیش و کم مشابه دچار امد.
در چنین شرایطی و بدون در نظر گرفتن این هُنر کسروی است که دوستان ما دست به قلم شده اند و تازه از این سخن می گویند که فردی که بر مبنای شریعت شیعی سب النبی کرده و مرتد شده را باید کشت و یا نباید کشت و می خواهند از درون همین شریعت برای این قتل ها توجیه بتراشند، یا این که همان شریعت را به زور تفسیر چنان مبدل کنند که شاید تا اندازه ای بشود چهره ای انسانی به خود بگیرد- اگر کشتن مخالف عقیدتی کار کثیفی است پس اندیشه ای که از چنین عملی دفاع می کند زاده ی ذهنی پلید است و اندیشه زشت و چرکین را باید دور ریخت . سخن آخر! زباله زباله است و با آذین بستن زباله دان، زباله زیبا و آراسته نمی شود. و این خطاب حرف اخر من است به روشنفکری دینی ، شریعت غیرِ انسانیِ اسلامی را نمی شود اصلاح کرد آن را باید دور ریخت! یادمان باشد اسلام به عنوان یکی از ادیان جهانی بزرگ- اگر چه الله در قران ان را دین فقط اعراب می داند!!!!(بله تعجب نکنید اصلاً تعجب نکنید و فقط دوباره قران را بخوانید)--- همه ی کسترش جغرافیایی خود را مدیون لشکرکشی های خود زیر عنوان جهاد با کفار است و بعید می بود که اگر اسلام در همان شبه جزیره ی عربستان می ماند و خلفای خونریز بنی امیه و بنی عباس به دادش نمی رسیدند از ان شنزارهای پرورنده ی مور و ملخ و سوسمار، سر بیرون می اورد - به رساله های عملیه نگاه کنید که هنوز گوشت ملخ را حلال می دانند- - این چیزی است که به خصوص شیعیان باید در مورد ان خود را مدیون خونریزان اموی و عباسی بدانند ( چون اگر امویان به زور شمشیر مردمان را اسلام خور نمی کردند شاید امروز اسلام در اثر همان قحطی به وجود اورنده ی جنگ تبوک در در مرزهای روم در میان همان بادیه ها دفن می شد اما اسلام خوش شانس بود که معاویه را داشت و خوش شانس است که معاویه صفتان اش هنوز هم زیادند یقیناً سیاست نشناسی علی بن ابی طالب به درد اسلام نمی خورد معاویه در فردای قیامت احتمالا شادمان از ان خواهد بود که جهانی را به رنگ مسلمانی در اورده است اما علی با شیوه ی مدیریت اش که کمترین مصلحتی را بر نمی تافت امت اسلامی را دچار شقاق کرد: تاریخ اسلام و گسترش ان تاریخ قدرت و زور اوری است و در اموزه ی جهاد معاویه و علی با هم همداستانند ایا جز این است که خود علی نیز چند بار دستور فرمود شورشیان ایران را سرکوبند و ایا جز این است که همانهایی را که طالب جنگ با معایه نبودند به جنگ ایرانیان می فرستاد و از ان ها طلب جزیه می کرد-- بماند—
این که اسلام از همان اغاز پیامش را با شمشیر به میان مردم برد و دست کم 5 قرن مسلمانان پیوسته به این کار مشغول بودند -هر بار به دلیلی اما مجتهدان و فقیهان همیشه ان جا بودند و کسانی مثل سلطان محمود غزنوی را تشویق می کردند. اسلام در طول تاریخ بلندش هیچ گاه فقط با موعظه ی صرف وجبی را به خاک خود نیفزوده است. امروز هم در ایران مردم از این واعظان بیشتر بیزارند تا دلخوش. خشونت این مسلمانان تا به ان اندازه بود که حتا زبان مردمان تحت محاصره ی خود را نیز برنتافتند و مصر و تمام تمدن ارامی و سریانی را به زور شمشیر و به ضرب تبعیضات دیوانی، عربی نمودند. می فرمایند- مثل اقای مطهری- که نه! اینان به میل خود زبانشان را رها کردند و به اسلام پیوستند می گوییم نه جناب ایت الله هیچ گروهی و مردمی تحت هیچ شرایطی امکان ندارد که اگر برنامه ای برای ریشه کن کردن زبان اش در کار نباشد زبان مادری خودش را که با ان همه چیز را می فهمد ول کند و به سمت زبانی برود که اصلاً ان را نمی فهمد و تازه اگر قران چنین زبان دلربایی داشته چرا تا این اندازه تا به امروز در برابر شاهنامه فردوسی که به گفته ی خودش برای زنده کردن عجم سروده بود کم اورده است. اسلام هماره پیام خویش را با ریختن خون رسانده است و خونریزی جز لاینفک شریعت اسلامی است و این شریعت ضد انسانی سزاوار بر باد دادن است. اما ایا این سخنانم به معنای ایران پرستی است نه من می گویم مرگ بر هر گونه ایران پرستی کورانه- اما ایا مصریان و ارامیان و سریانیان نیز زیر چکاچاک تیغ های تیز مسلمانان به اسلام در نیامدند- ایا اسلام به عنوان یک دین خود را امده از جانب خدا می داند نباید پاسخ گوی این جنایان دیروزین و امروزین باشد ایا الله قدار و قهار و مکار و منتقم و بصیر و علیم و شنوا نباید می دانست با اوردن این دین به جهان شرارات در جهان افزایش می یابد نه کاهش! چه کسی مسئول این همه خون هایی است که در اسلام بر زمین ریخته است جز الله! ایا نباید علیه این خدای بزرگ ادعانامه ای تنظیم کرد و به دادگاه عدل انسانی کشید و از ان جا که دادگاه عدل انسانی دوزخ های ابدی ندارد از او خواست که دست از کشتن و قتال بردارد و رنج های موجود در این جهان بیش از این که هست نیفزاید.
اما نه خدای من بر من ببخشای و رگباری خداوندی بر من فرو مباران دست نیایش به درگاهت فرا می برم و از تو در می خواهم بر من ببخشایی و جندالله ات را پا پی من مگردانی! ایدون باد!
دو حالت وجود دارد – یا بدگویی کردن از اسلام –توهین به هر معنا- و بدگویی کردن از پیامبر اسلام همچنان که در کتب فقهی آمده به مانند خروج از دین؛ مشمول حکم مرگ است یا در بهترین حالت این را می¬توان گفت که پیامبر این دین بدگویان خویش را می بخشیده و در نتیجه مورد اول قاعدتاً نباید از همان اول معنایی می داشته است. رویکرد اول، از آن بنیادگرایان است و رویکرد دوم از آن به اصطلاح روشنفکران دینی. با وجود این در مورد رویکرد دوم این مساله هنوز وجود دارد: کسی می تواند بپرسد گیرم خود پیامبر مهربان بوده و حتا کسانی که او را ریشخند می کرده اند-مثل آن کارکاتوریست ها- را می بخشیده است. اما از جنبه ی شخصی که بگذریم وقتی پای تعالیم اش به میان می امده، وقتی پای بحث در درست یا نادرست بودن قرآن اش می آمده، وقتی بحث در صحت نبوت اش می امده آیا این پیامبر مهربان باز هم می توانسته است شکیب پیشه کند. پاسخ این است که هم ایات خون و قتال قرآن و هم تواریخ اسلامی نشان می دهند وقتی پای مبانی اعتقادی در میان می امده پیامبر اسلام کمترین شوخی با کسی نداشته است و به راحتی به ترور مخالفان می گراییده است. چند نمونه از این ترورهای صدر اسلامی ترور اشخاصی مانند اسما بنت مروان، ابوعفک پیر و کعب بن اشرف یهودی و نیز کشتن نضربن حارث اسیر در میانه ی راه-بعد از جنگ بدر است-
بسیار خوب اگر رویکرد بنیادگرایان را بپذیریم باید قائل بدان باشیم که اسلام به عنوان یک دین کمترین بویی از آداب آزاد اندیشی نبرده است. زیرا فرض بنیادی این رهیافت این است که اگر کسی عقیده ای مخالف با دیگری داشت وقتی نتواند او را به عقیده ی خود معتقد کند در نهایت حتا می تواند او را بکشد.
بحث بر سر عقاید همواره در میان اهل اندیشه هم گاه به درگیری می کشیده است- حال فرض کنید هر یک از دو طرف مثلاً ویتگنشتاین و پوپر- وقتی نمی توانستند بر طرف مقابل خود با بحث صرف چیره شوند اعتقاد می اوردند که طرف مقابل را باید کشت "چون این شخص برای عقیده ی من و امکان رواج یافتن آن" خطرناک است. حالت دوم این است که به شیوه ی روشن فکران دینی باور آوریم که احکام ارتداد و سب نبی و دیگر احکام خونریزانه ی اسلام از اول بی ربط به بدنه ی واقعی اسلام بوده اند. در این حالت این سوال پیش می اید که رفتار و کردار محمد در برابر دشمنان و مخالفان فکری واقعی خودش را – مثل نظر بن حارث که او را متهم می کرد که آن چه می گوید رونوشتی از افسانه های ملل دیگر است- آیا باید جزئی از بدنه ی واقعی اسلام به حساب آورد یا خیر؟ اگر پاسخ خیر باشد الگو برداری از اسوه ی عالم امکان دیگر معنایی نخواهد داشت و اگر پاسخ اری باشد پس روشنفکر دینی باید قبول کند که در تاکید بر اعدام و ترور اسلامی و ... در این زمینه حق با مسلمان بنیاد گرا-مسلمان سخت-کیش- است. با این توصیفات، دینی که مخالفان واقعی خویش- یعنی کسانی که حقانیت آن را زیر سوال می برند مشمول حکم مرگ می داند ایا دینی هست که به آن درجه از رشد رسیده باشد که بتواند هدایت گر انسان باشد. از آن جا که تحمل عقیده ی مخالف نخستین شرط آزاداندیشی و آزادگی است و از آن جا که اسلام از همان آغاز با مخالفان جدی خویش با شمشیر سخن گفته است نه با "موعظه ی حسنه" باید بگوییم ترور اسلامی اشخاصی چون کسروی ریشه در این مبنای خون آلود اسلام داشته است و نشات گرفته از ان بوده است و کسانی که دعوی دارند که اسلام را می توان از ایات خون و مبانی خشونت آمیز ان جدا کرد از ابتدا راه به ترکستان می برند. راستی اگر از قران همه ایات قتال و از حقوق اسلامی همه ی آن قسمت هایی را که میان مسلمان و غیر مسلمان مرز می کشد و تبعیض قائل می شود کنار بگذاریم آیا در حالت اول نیمی از قران و در حالت دوم بیشتر فقه اسلامی از کف نخواهد رفت؟! تا یادم نرفته خوب این را هم اضافه کنم که قران به هیچ وجه نمی تواند بپذیرد که کسی و شخصی فقط از روی خیرخواهی و حقیقت دوستی ان را زیر سوال ببرد. به همین خاطر هم هست که مخالفان خود را با لقب های زشت چون وحشی و خر و کر و کور و گنگ یاد می کند و ادعا می نماید فردی که با حقیقت و حقانیت قرانی مخالف است لزوماً بیمار است و به سبب این بیماری و لجاج است که مخالفت می کند و نه به سبب –احیاناً- حقیقت خواهی.
و همین مطلب اولا باعث رسوخ جزمی بزرگ در روان مسلمانان شده به شکلی که درست بودن اعتقاد خود را از پیش فرض می گیرند و دوم باعث شده که این مسلمانان بخواهند از روی خیرخواهی این انسان بیمار را به طریق صحیح هدایت راه نمایند و بیماری او را علاج نمایند. و در نتیجه ی چنین فلسفه ای است که هنگام کشتن مخالفان معمولاً می گویند ان شخص لکه ی کثیف و چرثومه ای بود که جهان اسلام را باید از لوث وجودش پاک می کردیم. زیرا مصداق وی مصداق همان کسانی بود که خداوند بر چشم و گوش شان مهر زده بود و راه هدایت و پذیرش حقانیت اسلام را بر او بسته بود. و درست با همین سخنان است که می توانیم دریابیم که یک مسلمان در بحث عقیدتی هیچ گاه نمی تواند بی پیش داروی باشد و بر مبنای همان تعالیم قرانی، خود را برحق می داند و بدین سان است که می توانیم دریابیم که دگماتیسم واقعی که دگماتیسم در سطح فکر است در متن تعالیم قران به عنوان مانیفست دین اسلام قرار دارد. سوال این است؟ ایا روزی فراخواهد رسید که مسلمانان بر سر میز مذاکره بر سر حقیقت دین مبین خودشان امکان نادرستی ان را فرض بگیرند؟ ان روز روزی خواهد بود که بیم ترور و اعدام اسلامی هیچ انسان آزاداندیشی نخواهد رفت: ازاد اندیشانی چون کسروی، و علی دشتی و سعیدی سیرجانی مسلمان و ... و ان روز روزی خواهد بود که مسلمانان انقدر از نظر فرهنگی رشد کرده اند که فقط با کشیدن یک کاریکاتور در کوره ی خشم غلیان کرده نیفتند و بر همان خشونت-طلبی ای که کاریکاتوریست ها مدعی اش شده بودند صحه ننهند! من گاهی از خود می پرسم اگر پیامبر این دین در متن تعالیم اسلام، فقط اندکی مدارا با مخالفان عقیدتی را می اموخت ایا درست از همان روز مرگ اش تا به امروز مسلمانان به جان هم می افتادند، مگر نه این است که مسلمانان هر کجا که دست می دهد همدیگر را می درند و اعتبار این درندگی را از به قول خودشان قرآن می گیرند. ایا جز این است که هر جنگی که در طول تاریخ اسلام به دست خود مسلمانان در گرفته خودش را بر کلام الهی مبتنی می گردانیده است. علی مثلا در نهروان 4000 تن را سر به نیست می کند آن هم از برادران مسلمان خودش- هر دو طرف هم خود را برحق می دانند و به کتابشان مراجعه می کنند. در صفین خون ها از هم می ریزند هر دو نیز به کتاب الهی استناد می کنند. در عاشورا در برابر هم صف می ارایند و هر دو طرف به کتاب خدا استناد می کنند و امروز هم در همه کشورهای اسلامی به اسم قوانین فقهی مسلمانان دمار از هم بر می اورند و باز هم همه چیز را به قران منتسب می کنند- چرا؟ چون قران این کتاب آسمانی، مدارا و شکیب را به مومنان خود به هیچ نیاموخته است و نمی توانسته است آموخت زیرا این کتاب لبریز از خطا و افسانه و افسون و باورمند به جاودی ساحران و چشم زَخم-زن انسان های شوم، و معتقد به ابابیل سنگ انداز! خود را روشن کننده ی همه چیز در جهان می داند و کسانی را که به راه راست! نمی ایند حیوان می داند و فقها نیز بر همین اساس، ذبح حیوان را دارای ایراد نمی ببیند. فقط کافی است که مشکلی کوچک رخ نماید، "جلادان (ببخشید فقیهان) مسلمان چون همیشه فریاد وااسلاما و واشریعتا بر می دارند و دیگران را مهدور الدم و مهدورالعرض می شمارند و در بهترین حالت بدگویی و ریختن آبروی ان ها را نشانه می روند- چون چنین چیزی در فقه اسلامی مشکلی ندارد!!!!!- و در بدترین حالت با زدن انگ مفسد فی العرض بودن به کشتن شان می گرایند و این است واپسین راه دین مبین برای هدایت انسان! و این است آن دینی که قرار است اخلاق انسان را به برترین مرحله ی کمال برساند.
ایا همه مسلمانان بد خوی و خیم اند- اصلاً! اما بدترین هایشان از قرار اسلام شناس ترین هایش اند. مثلاً فقها! و چرا؟
به فرمان یا به تایید خمینی کبیر در دهه ی 60 هزران تن را به بهانه ی مخالفت شان با شرع سر به نیست کردند. این چه شرعی است که این همه استفاده دارد برای مجانین خود- فقیه- پندار؟ این چه شرعی است که بیشتر جانیان این تاریخ 1400 ساله از خلفای راشدین گرفته تا خلیفگان و انان که انگشت در کرده و قرمطی می جستند از سلطان محمود خونریز تا تیمور لنگ و از شاه اسماعیل مادر کش تا شاه سلطان حسین پخمه -به فرمان شیخ محمد باقر مجلسی و امثال وی- اعتبار همه ی کثافت کاری هایشان را از ان گرفته اند. ایا جهان بدون سه دین ابراهیمی جای امن تری نبود؟ ایا مسلمانان جلادی که امروزه در خاورمیانه به جان همکیشان خود افتاده اند اعتبار جنایات شان را از شرع اسلامی نمی گیرند؟ ایا همه ی بدبختی هایی که امثال ملاعمر و بن لادن بر سر افغانیان بیچاره می اوردند و می اورند ربطی به شریعت اسلامی ندارد- سرهنگ قذافی اگر مسلمان نبود امکان اش نمی بود که از خر شیطان فرود اید و مانند محمدرضا شاه پهلوی -علی الظاهر خائن به وطن- کشور لیبی را ترک کند؟ چراست که در طول تاریخ هر حاکم مسلمانی با حمام خون راه انداختن بر تخت نشسته –نمونه اش زندانی کُشی های خمینی- و برای برکنار رفتن اش نیاز به راه افتادن حمام خون دیگری بوده است و چرا تاریخ اسلامی این همه سیاه و نکبت بار است ایا این همه هیچ ربطی به شریعت اسلامی ندارد. خواهند فرمود نه این شریعت تحریف شده ی اسلام است و باید به تعالیم فقهی ائمه که انوار هدایت است رجوع کنیم راست هم می گویند مثلا رجوع به کتابی چون من لا یحضره ی الفقیه می تواند این تعالیم پرتو فشان را بر ما عیان گرداند و نشان دهد سخنان این انوار هدایت تا چه اندازه از امامان اهل تسنن دورتر می رفته است!!!!!!!!!!! چنان که به نظر می رسد کپی های برابر با اصل اند. در تمام جهان اسلامی مسلمانان فقیه و مجتهد به ندرت بر سر مسائل فقهی با هم اختلاف دارند و معمولا مبانی فقهی یکسانی دارند. ان چه ان ها را از هم جدا می کند فقط اختلافات فرقه ای است. راستی بن لادن و خمینی چقدر با هم متفاوت بودند و فقهای پاکستان و افغانستان سوای جنگ و جدل های فرقه ای درون-اسلامی چقدر با امثال نوری همدانی و مکارم شیرازی تفاوت دارند. چه چرکزاری است این جهان اسلامی! به دستور فقها، همکیشان و غیر همکیشان خود را سلاخی می کنند به اسم دفاع از دین سرها بر دار می کنند، برای نوشیدن شربت شهادت به اسم جهاد در برابر کفار و استشهاد به خود بمب می بندند و به میان بی گناهان می روند در تجمعات عمومی شان فقط شعار مرگ بر .... می دانند. زنان و دختران را تحقیر می کنند بهشت را زیر پای انان می دانند اما حقوق عمومی شان را زیر پا می گذارند یهودیان و مسحیان در این جهان نیمه حقوق اند بهاییان بیچاره را گورستان هایشان را ویران می کنند و اجازه می دهند درس بخوانند و کنکور قبول شوند اما همان ترم اول از دانشگاه اخراج شان می کنند- جالب این که هنوز یکی از این به اصطلاح روشنفکران که دینی هم هستند تا حالا یک بار با این همه هارت و پورت های مرد افکن شان اجازه به خود نداده که دمی در دفاع از حقوق انسانی این ایرانیان لب تر کند- خلاصه این که در لجن خود غوطه ورند و ان گاه جهانخواران را سبب نکبت اُمتی! خویش می شمارند، با هم مانند طوایف نامتمدن می جنگند و به اسلام ها و شریعت های خویش انگ امریکایی و اسرائیلی می زنند( دگر اندیش ستیزی وجه مشترک تمام تفاسیر اسلامی است از شیعه گرفته تا وهابی-- ببینید شیعیان وهابیان امت واحده چه داوری درباره ی هم دارند-- !
فقها در راه در امد های نفتی و در امدهای باد اورده و مفتخورانه تنظیم بنیان های اقتصادی را در جوامع شیعی بر هم می زنند و بیچارگان را روز به روز بی نوا تر می کنند ان گاه از قطع دست دزدان و سنگسار و اعدام کاسبان تن فروش دم می زنند بدون ان که بدانند دزدان سر گردن ی راستین خودشانند که از راه مفتخواری بر ثروت های ملی همان بیچارگان چنگ انداخته اند و فاحشه ی اصلی خود بوقلمون صفت شانند که در برخورد با هر مساله ای هر بار خود را به غازه و سرخاب تازه ای می آرایند. بیکاره هایی اند که با همه چیز و همه کس کس کار دارند و از راه سرکیسه کردن همان بیچارگانی امرار معاش می کنند که گاه حتا مالیات هم می پردازند و کز کرده در گوشه های دنج شان از دسترنج دستان پینه بسته ای می خورند و می لمبانند که به روزهای تابستان روزه هم می گیرند و ... . و اری ! همین کسانند که وقتی شیراهن مردی عاشق که پیکار خونین سرنوشت را اشیل وار و اسفندیار وار درنوشت باری وقتی چنین کسی برای نخستین بار صراحتاً با مفتخوری و ملاگری های شیعی ان ها به مبارزه برخاست و ادعا کرد باید با نهضتی بهدینانه در دکان دین فروشی ان ها را تخته کند اری همین مفت خوران و به سردستگی ان ها خمینی کبیر که در کتاب "کشف الاسرارش اش" با استدلال های مفتضحانه به خیال خود می خواهد با مکتب این مرد روشنرایی ایران برزمد – به کشتن او می گرایند و همراه یکی از یاران اش او را تکه پاره می کنند تا روشن نمایند خشم اسلامی فقط با تکه پاره کردن بادیه – منشانه ی یک انسان اندیشمند خوب فرو می نشیند. حرکت کسروی حرکتی بود در ادامه جنبش روشنرایی انسان ایرانی و بیدار نمودن او از اعماق خواب 1400 ساله- کسروی با تمام اشتباهات اش قصد داشت انسان ایرانی را از تمام پلیدی هایی که مذهب خرافی شیعه بر او بار کرده بود برهاند و از همین رو وی شخصیتی است همتراز کسانی چون اخوند زاده و میرزا اقا خان کرمانی که او هم به سرنوشتی بیش و کم مشابه دچار امد.
در چنین شرایطی و بدون در نظر گرفتن این هُنر کسروی است که دوستان ما دست به قلم شده اند و تازه از این سخن می گویند که فردی که بر مبنای شریعت شیعی سب النبی کرده و مرتد شده را باید کشت و یا نباید کشت و می خواهند از درون همین شریعت برای این قتل ها توجیه بتراشند، یا این که همان شریعت را به زور تفسیر چنان مبدل کنند که شاید تا اندازه ای بشود چهره ای انسانی به خود بگیرد- اگر کشتن مخالف عقیدتی کار کثیفی است پس اندیشه ای که از چنین عملی دفاع می کند زاده ی ذهنی پلید است و اندیشه زشت و چرکین را باید دور ریخت . سخن آخر! زباله زباله است و با آذین بستن زباله دان، زباله زیبا و آراسته نمی شود. و این خطاب حرف اخر من است به روشنفکری دینی ، شریعت غیرِ انسانیِ اسلامی را نمی شود اصلاح کرد آن را باید دور ریخت! یادمان باشد اسلام به عنوان یکی از ادیان جهانی بزرگ- اگر چه الله در قران ان را دین فقط اعراب می داند!!!!(بله تعجب نکنید اصلاً تعجب نکنید و فقط دوباره قران را بخوانید)--- همه ی کسترش جغرافیایی خود را مدیون لشکرکشی های خود زیر عنوان جهاد با کفار است و بعید می بود که اگر اسلام در همان شبه جزیره ی عربستان می ماند و خلفای خونریز بنی امیه و بنی عباس به دادش نمی رسیدند از ان شنزارهای پرورنده ی مور و ملخ و سوسمار، سر بیرون می اورد - به رساله های عملیه نگاه کنید که هنوز گوشت ملخ را حلال می دانند- - این چیزی است که به خصوص شیعیان باید در مورد ان خود را مدیون خونریزان اموی و عباسی بدانند ( چون اگر امویان به زور شمشیر مردمان را اسلام خور نمی کردند شاید امروز اسلام در اثر همان قحطی به وجود اورنده ی جنگ تبوک در در مرزهای روم در میان همان بادیه ها دفن می شد اما اسلام خوش شانس بود که معاویه را داشت و خوش شانس است که معاویه صفتان اش هنوز هم زیادند یقیناً سیاست نشناسی علی بن ابی طالب به درد اسلام نمی خورد معاویه در فردای قیامت احتمالا شادمان از ان خواهد بود که جهانی را به رنگ مسلمانی در اورده است اما علی با شیوه ی مدیریت اش که کمترین مصلحتی را بر نمی تافت امت اسلامی را دچار شقاق کرد: تاریخ اسلام و گسترش ان تاریخ قدرت و زور اوری است و در اموزه ی جهاد معاویه و علی با هم همداستانند ایا جز این است که خود علی نیز چند بار دستور فرمود شورشیان ایران را سرکوبند و ایا جز این است که همانهایی را که طالب جنگ با معایه نبودند به جنگ ایرانیان می فرستاد و از ان ها طلب جزیه می کرد-- بماند—
این که اسلام از همان اغاز پیامش را با شمشیر به میان مردم برد و دست کم 5 قرن مسلمانان پیوسته به این کار مشغول بودند -هر بار به دلیلی اما مجتهدان و فقیهان همیشه ان جا بودند و کسانی مثل سلطان محمود غزنوی را تشویق می کردند. اسلام در طول تاریخ بلندش هیچ گاه فقط با موعظه ی صرف وجبی را به خاک خود نیفزوده است. امروز هم در ایران مردم از این واعظان بیشتر بیزارند تا دلخوش. خشونت این مسلمانان تا به ان اندازه بود که حتا زبان مردمان تحت محاصره ی خود را نیز برنتافتند و مصر و تمام تمدن ارامی و سریانی را به زور شمشیر و به ضرب تبعیضات دیوانی، عربی نمودند. می فرمایند- مثل اقای مطهری- که نه! اینان به میل خود زبانشان را رها کردند و به اسلام پیوستند می گوییم نه جناب ایت الله هیچ گروهی و مردمی تحت هیچ شرایطی امکان ندارد که اگر برنامه ای برای ریشه کن کردن زبان اش در کار نباشد زبان مادری خودش را که با ان همه چیز را می فهمد ول کند و به سمت زبانی برود که اصلاً ان را نمی فهمد و تازه اگر قران چنین زبان دلربایی داشته چرا تا این اندازه تا به امروز در برابر شاهنامه فردوسی که به گفته ی خودش برای زنده کردن عجم سروده بود کم اورده است. اسلام هماره پیام خویش را با ریختن خون رسانده است و خونریزی جز لاینفک شریعت اسلامی است و این شریعت ضد انسانی سزاوار بر باد دادن است. اما ایا این سخنانم به معنای ایران پرستی است نه من می گویم مرگ بر هر گونه ایران پرستی کورانه- اما ایا مصریان و ارامیان و سریانیان نیز زیر چکاچاک تیغ های تیز مسلمانان به اسلام در نیامدند- ایا اسلام به عنوان یک دین خود را امده از جانب خدا می داند نباید پاسخ گوی این جنایان دیروزین و امروزین باشد ایا الله قدار و قهار و مکار و منتقم و بصیر و علیم و شنوا نباید می دانست با اوردن این دین به جهان شرارات در جهان افزایش می یابد نه کاهش! چه کسی مسئول این همه خون هایی است که در اسلام بر زمین ریخته است جز الله! ایا نباید علیه این خدای بزرگ ادعانامه ای تنظیم کرد و به دادگاه عدل انسانی کشید و از ان جا که دادگاه عدل انسانی دوزخ های ابدی ندارد از او خواست که دست از کشتن و قتال بردارد و رنج های موجود در این جهان بیش از این که هست نیفزاید.
اما نه خدای من بر من ببخشای و رگباری خداوندی بر من فرو مباران دست نیایش به درگاهت فرا می برم و از تو در می خواهم بر من ببخشایی و جندالله ات را پا پی من مگردانی! ایدون باد!
بله- یک نمونه از این شیرین کاری های اسلامی همین الان رخ داد- رفتم وبلاگ راه ها - فیلترش کرده اند - دست دشمن ستیزشان درد نکند. تا به کی باید رفت....!!!!
از این به بعد با نامی دیگر خواهم آمد . با درود خدمت دوستان خبرتان می کنم
من جوانی بیست و چند ساله هستم . شیعه دو آتشه چه عرض کنم صد آتشه . و طرفدار نظام جمهوری اسلامی .
درحین بحث با یکی از دوستانم در مورد حقانیت شیعه ایشان عکس حسد قاچ شده ای را نشانم دادند. این عکس تکان عجیبی در من ایجاد کرد. عکس نعش آش و لاش شده زنده یاد کسروی و منشی او بود. بدنبال کتابهایش رفتم . اکثر آنها را خواندم .باید اقرار کنم در طول عمرم سخنانی تامل بر انگیز و نیکو ،به این زیبائی و فصاحت ندیدم. دیگر من نه نماز می خوانم و نه به تشیع اعتقادی دارم . ایکاش ایشان الان زنده بودند تا ما از دریای علم ایشان بهرمند می گردیدیم . و من خود نگاهبان ایشان میشدم و اگر لازم می شد جان خود را در راه حقانیت ایشان فدا می کردم.
از روستای چهارده استان گلستان
دوستان گرامی
برخی از نظرات شما را خواندم. (برای خواندن همهی آنها وقت نداشتم) از استدلال هاتان خشنود شدم. چه موافق و چه مخالف همینکه برای گفته تان دلیل می آورید مایهی خشنودیست. زمانی بود که بجای دلیل آوردن دست به چماق و بیل و البته چاقو و تپانچه می شدند.
تنها دو چیز را یادآوری کنم : یکی اینکه دلیل یک سخنی را کسی بگوید : ( شیخ توسی چنین گفته یا در نهج البلاغه چنین آمده) اینها دلیل برای هممسلک اگر باشد ایرادی نیست ولی برای کسی که با شما هم اندیش نیست باید دلیلی که بر پایهی خرد باشد آورد (یا آنکه گفتگو را تعطیل کرد) دوم آنکه کشته شدن کسروی بدست یک طلبهی جوان و دیگر ماجراها جز ظاهر یک دسیسهی شیطانی نیست. کوششهای کسروی و یاران او و نوشته هایش که می رفت با شتاب بسیاری بتهای پنداری را از اندیشه های پوسیدهی زمانه براندازد و دکان یک دسته را از رواج اندازد و دست سیاستهای اروپایی را از ایران باز گرداند اینها چیزهای ساده ای نبود که ما بینگاریم یک جوانی با او گفتگو کرده و او به محمد یا به اسلام ناسزا گفته و از سر تعصب و غیرت خواسته به وظیفهی شرعیش عمل کند.
در این زمینه سخن بسیار است و اینجا فرصت کم. باید دانست کسروی مردی نبود که به هوس سخنی گفته یا کاری کرده باشد که ناسزا به پاکمرد عرب یا دین او یکی از آن هوسبازیها باشد. همان کتابسوزان که از آن در میان گفتگوهاتان سخنش بمیان آمد به نوشته های او باز گردید و یک بار با دقت بخوانید ببینید چه دلیلهایی برای آن کار می آورد. رویهمرفته دربارهی کسروی و کوششهای او سخن نادانسته و نسنجیده بسیار گفته شده ولی کمتر رفته اند نزدیک کتابهایش را بخوانند و بدانند که آنکه دور از واقعیات بوده آن کسی است که به شنیده هایش اعتماد کرده نه به خوانده هایش. از همان دور همچنانکه چیزهایی شنیده اند همچنان هم به سخن برخاسته اند. در هر حال به همهی کسانی که دلبستهی این گفتگوها هستند و نادانسته سخن راندن را یک کمی یا گناه می دانند پیشنهاد می کنم که کتابهای و گفتارهای او را تا خود نخوانده اند داوری نکنند.
نوشته های او در روزنامهی پرچم و نیز کتابهایش را در پایگاه زیر ببینید :
www.kasravi-ahmad.blogspot.com
جهت تصحیح آدرس
تورکون دیلی اولن دیگیل باشقا دیله چونن دییگیل....
کسروی دشمن ملت تورک لیران در جهنهم اسوده.....
من یک کتاب و چند مقاله ار استاد احمد کسروی تبریزی خوانده ام و در این باره می توانم بگویم که او یک ایرانی میهن دوست بود که دین خود را، با عقل و مطالعه فراوان، اسلام و شیعه قرارداده بود و برای همین دوست داشت که دیگران هم حقایق واقعی اسلام و بخصوص شیعه را بفهمند و حیف که کهنه پرستان و کسانی که از راه دین نان می خورند نگذاشتند که او تمام و کمال سخنانش را بیان نماید. هرچند که سخنانش بر دل بسیاری نشست و هنوز هم رهروان فراوانی دارد.
به امید روزی که تمامی نامگذاری ها و تندیس ها و ... که امروزه با نام ازبین برندگان استاد کسروی تبریزی است به نام ایشان شود.
*** هر چند که ایشان هم اکنون هم در سکوت مطلق خبری زنده و جاوید است.
او را << کجروی >> بنامیم بهتره . کسی که هویت ترکی-آذربایجانی خود را انکار کرده و قاستاننامه ببافد چه ارجی در برابر ملت خود خواهد داشت. فکر میکرد با این خود فروشی چه نصیبش میشود. او این ننگ را تا ابد با خود همراه کرد. ای کاش زودتر ترور میشد...
دم سید امانی و سید امامی گرم.
این نکبت از روی زمین پاک شد.
بعضیا شر عظیمن!!!
کتابها و گفتارهای احمد کسروی :
پایگاه :
https://kasravi-ahmad.blogspot.com
کانال تلگرامی احمد کسروی :
https://telegram.me/pakdini
خدا با ماست.
احمد کسروی یک ملعون و فرزند مهم شیطان بود .خدا لعنتش کند.اگر دست مان به جنازه نجس او برسد استخوانهای نجسش را جلوی سگ خواهیم انداخت
《سخنان ما بسیار ریشهدار است و هیچگاه با تپانچه از بین نمیرود》
پایگاه نوشتههای احمد کسروی :
Https://kasravi-ahmad.blogspot.com
کانال تلگرامی پاکدینی_احمد کسروی :
Https://telegram.me/pakdini
ربات کتابخانه پاکدینی_احمد کسروی :
Https://telegram.me/pakdini_bot
روحش شاد و یادش جاودان باد
خداوند کسروی را رحمت کند و روحش شاد باد و ملت را از چنگ جهل مقدس که نماد ان بیسواد ی و تروریستی مانند نواب صفوی ست نجات دهد
خدایش بیامرزد
پیامگذاری نوشته بود: نواب به وظیفه دینی خویش عمل کرده!
کشتن انسان فرقی نمی کند چه با فتوا و چه بی فتوا تخلف محض است.
کسروی اندیشه مخالف داشت و بس. آیت الله العظمی هم نمی تواند با فتوا قتل فردی را تایید و یا توجیه کند. هر کسی باید در محکمه قانونی و با ادله کافی محاکمه شود.
آنها که فرمان قتل کسروی را به نام دین دادند خود نیز در این خونریزی همدست بوده اند و باید به آنها همان نگاه شراکت در جرم را داشت.
این معلون کسروی به درک واصل شد ودر کنا یزید عذاب میشه خداوند عذابش رابیشتر کنه با تمام سواد و هوشی که داشت عمرش را برای گمراهی مردم تلف کرد
الله در قرآن به محمد حکم میکند که تو پیام من را به آنان برسان و نیازی نیست در این راه مرتکب خشونت شوی و سرانجام آنها را که سر فرود نمی آورند به ما واگذارید .
البته در قرآن پیام های ضد ونقیض هم وجود دارد و کسانی که متصدی امور دینی هستند میگویند باید شآن نزول آیه را در نظر گرفت .
احمد کسروی یک انسان بود و مثل همه جایز الخطا و خطاهایی هم داشته ولی در مجموع میهن پرست بود . با توجه به اینکه هنوز پنجاه و پنج سال از عمرش گذشته بود اگر ترور نمی شد میتوانست کتابهای بسیاری بنویسد و چون در سن پختگی بود بدون شک در ادامه راه میتوانست اثرهای ماندگاری از خود به جا گذارد که کارنامه نویسندگی ایشان را پربارتر نماید و میتوانست کتابهایی از خود به جا بگذارد که با تالیفات قبلی اش قابل مقایسه نباشد .من ایشان را انسان خوبی میشناسم و قابل احترام اما نقدهایی هم با توجه به شناختی که از ایشان دارم مطرح میکنم .
در کتاب تاریخ مشروطه که البته باید نام این کتاب را نقش آذربایجان در انقلاب مشروطه بنامد چون به رستاخیز مردم آذربایجان در انقلاب پرداخته و از این نظر خواندن کتاب برای مردم آذربایجان بیشتر مثمر ثمر است و خواندنش برای سایر مردم ایران تا حدودی خسته کننده است . نقش سایر ایالات ایران را نادیده گرفته است .
کسروی در بحث ترور اتابک اعظم رییس الوزراء قاتل او که شخصی به اسم عباس آقاچه بوده را میستاید و او را باغیرت و کارش را شاهکار میداند و شکوه می کند که دیگران هم باید او را میستودند دست سرنوشت سرانجامی تاسف آورتر از ترور اتاک برایش رقم زد .
کسروی تاریخ نگار نبود و در کتاب تاریخ مشروطه حتی وقایع نگاری نکرده بلکه اسناد را جمع آوری کرده و در پاره ای موارد به تحلیل پرداخته و متاسفانه تحلیل هایش آمیخته با احساسات تندگویانه است و با آنکه کتاب را در سی و شش سال بعد از حدث شدن انقلاب نوشته باید احساسات را کنار میگذاشته تا ارزش کتاب را تقویت مینموده باشد .کسروی تعصبش را به آذربایجان نهان نکرده و هنگامی از کردها و یا لرها نام میبرد با اکرا نام میبرد و باعث میشود از شخصیتی ملی به شخصیتی در حد یک قوم خود را تنزل دهد .در پایان باز هم از ترور کسروی تاسف میخورم و قاتلانش را سرزنش میکنم .
این بدبخت دمدمی مزاج بوده و ثبات شخصیت نداشته بدون اسناد و حساب و کتاب حرف میزده ما نمی دونیم چجوری زبان شناس شده سرتا پا نوشته هایش هجویات است
حضرت امام خمینی تمام اثار مرحوم احمد کسروی را مطالعه کرده بودند و از کشتن او اظهار تاسف کردند به عبارت بهتر قتل او را تائید نکردند. ایشان او را یک فرد دانشمند میدانستند. در ضمن بعید میدانم که ایشان ( احمد کسروی) که خودش طلبه بوده قران را اتش زده باشد . در اثارش او به فصل پنجم گلستان سعدی ایراد گرفته بود که تا حدودی این ایراد وارد است. همچنین به لعضی اشعار حافظ هم ایراد گرفته بود که خلاف واقع نبوده.
ببینید از قدیم گفتن چراغی که ایزد برافروزد هر آنکس بر آن پف کند ریشش بسوزد یا اینکه هرکه با آل علی درافتاد ور افتاد هنوز هیچ عظمتی تو دنیا نتانسته پرچم اهل بیت زمین بزنه چرا چون این عزیزان عزیزکرده خدا هستند امثال احمد کسروی که تو جولانگاه سیمرغ مگسی بیش نبودند
این چه دین ضعیف و بی مایه ای است که اگر به پیغمبرش بگی بالا چشمت ابروست باید کشته بشی؟ در اروپا و امریکا براحتی علیه مسیح و موسی و انجیل و تورات و حتی خود خدا کاریکاتور میکشند و اگر کسی توهینی کند، هیچ مجازاتی ندارد. خواهشا قوانین 1400 سال پیش را توجیه نکنید. این نشان بربریت است.
خدا یا سپاس از تو
روحت شاد نواب عزیز
این سگ نجس رو از صفحه آن روزگارحذفش کردی انسانی کثیف باعقایدی کثیف داشت برای خودش داشت دین درست میکرد