بسم الله الرحمان الرحیم.
عیناً طبق خبرگزاری آران، شنبه 12 آذر 1390، http://www.arannews.ir/fa/news/26992.aspx :
امام جمعه اردبیل: این فرهنگ عاشورایی است که میتواند قرهباغ را به خاک مقدس جمهوری آذربایجان برگرداند
نماینده ولی فقیه در استان و امام جمعه اردبیل گفت: منطقه قرهباغ را تنها با تکیه بر فرهنگ عاشورایی، فتوای مجتهدان و قدرت اسلامی میتوان از دست دشمن آزاد کرد
خبرگزاری آران/سرویس آذربایجان
حجتالاسلام سیدحسن عاملی در خطبههای نماز جمعه این هفته اردبیل اظهار داشت: نظام استکباری از دولتهای بزرگ و قدرتمند در هراس هستند به همین خاطر در بسیاری از کشورهای اسلامی و منطقه به دنبال تجزیه و تحریک قومیتها هستند تا بتوانند با کوچکسازی آنها برای رژیم صهیونیستی پایگاه نظامی درست کنند.
وی به شعارهای جذاب تحریک نژادها، قومیتها و زبانهای مختلف برای تحریک آنها اشاره کرد و افزود: نظام سلطه بعد از اینکه از تهدید نظامی و تحریم مستاصل شده است تعدد قومیتها را یک ظرفیت ممتاز برای مقابله با ایران معرفی کرده است تا بتواند با تجزیه ایران به خیال خام خود بر این کشور غلبه کند.
خطیب جمعه اردبیل گفت: این تفکر نه تنها در مورد ایران بلکه در مورد کشورهای سوریه، عراق، عربستان و ... همچنان در مخیله غلط آنها در حال تداعی و تصور است تا شاید بتوانند اندیشه پلید خود را در این کشورها با تجزیه قومیتها و قبایل مختلف پیاده کنند.
عاملی جدایی قرهباغ از آذربایجان را نخستین نقطه تجزیه شده در یک حکومت شیعی توصیف کرد و بیان داشت: کشور آذربایجان با مسلح کردن نیروهای ناتو و میدان دادن به کشورهای غربی نمیتواند قرهباغ را آزاد کند بلکه آزادی این خطه از کشور آذربایجان منوط به حضور نیروهای مقتدر اسلامی است که با توسل به فرهنگ عاشورایی بتوانند قرهباغ را از دست ارمنیها آزاد کنند.
وی بیاعتنایی سران این کشور را به فتوای مجتهدان در اتحاد مسلمانان برای آزادسازی قرهباغ از دست ارمنیها یادآور شد خاطرنشان کرد: آزادی قرهباغ هر چه به تاخیر بیفتد برای نظامهای سلطه یک امتیاز و برای امت مسلمان یک امتیاز منفی است چرا که به تاخیر افتادن این حرکت آزادی آن را رفته رفته محالتر میکند.
نماینده مردم اردبیل در مجلس خبرگان رهبری به دهنکجی سران کشور آذربایجان نسبت به فتوای مجتهد جامعالشرایط آیتالله مکارم شیرازی اشاره کرد و ادامه داد: منطقه قرهباغ را تنها با تکیه بر فرهنگ عاشورایی، فتوای مجتهدان و قدرت اسلامی میتوان از دست دشمن آزاد کرد.
عاملی اضافه کرد: اگر چنین زمینهای مهیا شود بنده حاضر هستم جلودار همه برای آزادسازی قرهباغ حرکت کنم اما دریغ و افسوس از سران کشور آذربایجان که به عاشقان امام حسین و عزاداران این کشور هجوم برده و اجازه نمیدهند به شکل آشکار این عزاداریها انجام شود.
وی با اشاره به داستانهای مختلف و حوادث تاریخی در مورد مانع شدگان عزای حسینی و زیارت کنندگان آن حضرت اظهار داشت: متوکل عباسی با زور و اجبار و در نهایت قساوت قلب نسبت به عزای حسین و زیارت او سختگیری کرد اما در نهایت ذلت همچون رضاخان که جلوی عزاداری حسینی را گرفت مرد و برای دنیا معلوم شد که هیچ کس نمیتواند جلوی عشق و حرمت به امام حسین را بگیرد.
امام جمعه اردبیل در بخش دیگری از سخنان خود تصریح کرد: این فرهنگ عاشورایی است که میتواند قرهباغ را به خاک مقدس آذربایجان برگرداند چرا که تکیه بر تفکر لاییک هرگز در این باب موثر و کارساز نیست.
عاملی ادامه داد: در این مسیر به فرزندان کربلایی همچون سیدحسننصر الله نیاز داریم که با یک حکم جهاد حاکمیت ارمنیها را به هم بپیچد و قرهباغ را از دست آنان بگیرد.
بسم الله الرحمان الرحیم.
طبق http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=24205
«شعبان جعفری، زورخانه دار و باستانی کار ایرانی که بیشتر به خاطر حضورش در حرکات سیاسی شهرت داشت، در اولین ساعات 28 مرداد 1385 شمسی، در هشتاد و پنج سالگی در لس آنجلس درگذشت؛ درست در سالگرد روزی که پنجاه و سه سال قبل سرنوشت سیاسی وی به آن بسته شد.»
طبق نعمت احمدی، مجله ی حافظ، مهر 1385، صفحه ی 70، به نقل از http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/178810
«واقعهی 28 مرداد هم از زبان شعبان جعفری به یقین وسوسهانگیز بوده و هست و مردن وی در 28 مرداد 1385 هم دوباره اینکتاب را رونقی تازه خواهد داد.»
طبق http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/08/060820_mv-mb-shaban-jafari.shtml
«شعبان جعفری، زورخانه دار و باستانی کار ایرانی که بیشتر به خاطر حضورش در
حرکات سیاسی شهرت داشت، در اولین ساعات ۲۸ مرداد 1385 خورشیدی، در لس آنجلس درگذشت»
طبق http://www.nadali-h.com/shaban.htm
«خبر مرگ شعبان بی مخ در روز 28 مرداد 1385 را که شنییدم، ذهنیتم بی اراده مرا به 53 سال پیش برگرداند»
سیدعباس سیدمحمدی:
شاید دهها و صدها و شاید هزاران لینک در اینترنت ببینید، که خبر درگذشت شعبان جعفری در 28 مرداد 1385، و تطابق شگفت انگیز روز درگذشت او با روز 28 مرداد 1332، یعنی روزی که او در آن نقش مهمی داشت را، خبر دهند.
اما واقعیت این است که بنا بر تحقیقات بنده، طبق اسناد فوت ایالات متحده ی آمریکا، Shaban Djafari در 15 اوت 2006 در سانتا مونیکا لوس آنجلس کالیفرنیا، درگذشته است. 15 اوت مطابق است با 24 مرداد، و نه 28 مرداد.
شاید منابع خبری ی دست اول، آگاه بوده اند از این که شعبان جعفری 24 مرداد 1385 فوت کرده، اما با خود گفته اند با اندکی تغییر، برای این که یک خبر معرکه برای عرضه داشته باشند، روز فوت او را 28 مرداد 1385 اعلام کنند. شاید هم نمی دانسته اند. نمی دانم.
بسم الله الرحمان الرحیم.
دقایقی قبل، در ویکیدپیدیای فارسی مدخل «شانزلیزه» خواندم:
«شانزلیزه*[1] (به فرانسوی: Champs-Élysées) خیابانی مشهور در شهر پاریس، پایتخت فرانسه است......
1. □ «شانزلیزه» نگارش درست نام این خیابان است (فریبرز مجیدی. فرهنگ تلفظ نام های خاص. تهران: انتشارات فرهنگ معاصر. ISBN 978-964-5545-79-4 )»
پایان نقل از ویکیپدیای فارسی مدخل «شانزلیزه».
سیدعباس سیدمحمدی:
کتاب فرهنگ تلفظ نام های خاص، اثر آقای فریبرز مجیدی، کتاب راهنمای «تلفظ» است، و نه راهنمای «نگارش». و ظاهراً، از نویسندگان ویکیپدیای فارسی انتظار می رود، اگر تصور می کنند املای شانزلیزه درست است (قاعدتاً پیام نویسندگان یادشده این است که املای «شانزه لیزه» غلط است)، چون آقای فریبرز مجیدی در کتاب خود در برابر مدخل Champs-Élysées ضبط فارسی ی «شانزلیزه» را به کار برده است، پس در ویکیپدیای فارسی در مدخلی هم که قرار است فیزیکدان معروف Erwin Schrödinger را معرفی کنند، باید بنویسند:
«اشرودینگر[1] ...
1 «اشرودینگر» نگارش درست نام این دانشمند است (فریبرز مجیدی. فرهنگ تلفظ نام های خاص. تهران: انتشارات فرهنگ معاصر. ISBN 978-964-5545-79-4 )»
بله. آقای فریبرز مجیدی، در اقدامی، که من گمان می کنم می شود به ایشان بابت این اقدام عجیب و غریبشان، جایزه ای از جوایز عجیب و غریب را تقدیم کرد، هم در کتاب فرهنگ تلفظ نام های خاص، و هم در کتاب خلاصۀ زندگینامۀ علمی دانشمندان، به جای املای شرودینگر، املای اشرودینگر را به کار برده است. و ضبط فارسی ی اشرادر برای Schrader و ضبط فارسی ی اشراودُلف برای Schraudolph .
خب. چه فکر می کنید ای خوانندگان؟ متوجه می شوید ماجرا چیست؟
به شما می گویم.
آقای فریبرز مجیدی دیده که statics را غالباً گفته ایم و نوشته ایم «استاتیک». دیده که standard را غالباً (و شاید همواره) گفته ایم و نوشته ایم «استاندارد». ایشان اینها را که دیده، و خب چون ویراستار ارشد و سرویراستار و این عنوانها را هم دارد آن بزرگوار، دست به کار شده و گفته بسم الله، برای حل دستگاهمندانه ی واژه ها و نامهای بیگانه که با s و sh و sch آغاز می شوند، چون ما در فارسی ابتدا به ساکن نداریم، و چون گفته ایم «استاتیک» و «استاندارد» و «استنلی»، پس از یک فرمول جامع (که مخترع این فرمول جامع، آقای فریبرز مجیدی است) پیروی می کنیم، و می گوئیم و می نویسیم:
اشرودینگر (و نه شرودینگر)؛
اشرودر (و نه شرودر)؛
اشلیک (و نه شلیک).
آقای فریبرز مجیدی، البته تشخیص هم داده کاراکترهای «ث» و «ذ» در رسم خط کنونی ی فارسی، در ضبط نامها و واژه های انگلیسی، نیاز نیست به کار رود، و کافی است از «س» و «د» (یا «س» و «ز»؟) استفاده شود.
بله. ما در فارسی، با همه ی ابتدا به ساکنهای انگلیسی و آلمانی و ... به یک شکل رفتار نکرده ایم. Stalin را غالباً می نویسیم و می گوئیم «استالین». statics را غالباً می نویسیم و می گوئیم «استاتیک». اما Schrödinger را نگفته ایم و ننوشته ایم «اشرودینگر». نوشته ایم شرودینگر و بین «ش» و «ر» یک کسره ی معمولی یا کسره ی خفیف تلفظ می کنیم، یا شاید تقریباً طوری تلفظ می کنیم که مانند تلفظ ابتدا به ساکن است. اما ظاهراً آقای فریبرز مجیدی متوجه این مسائل نیست. تلفظ و املا اختراع می کند و تقدیم ملت می کند. املا اختراع کردن ایشان، ظاهراً محدود به این موارد نیست. اما فعلاً به دیگر اختراعات املائی ی ایشان نمی پردازم.
درباره ی «شانزلیزه» و «شانزه لیزه» که در ابتدای نوشته ام طرح شد. بنده بین این دو املا آنچنان تفاوت نمی بینم. دایرة المعارف مصاحب املای «شانزلیزه» را به کار برده است. شاید تأکید نویسندگان دایرة المعارف مصاحب، و آقای فریبرز مجیدی بر املای «شانزلیزه»، با توجه به ظرائف دستور خط فرانسوی و مقتضیات ضبط نامها و واژه های آن زبان به املاهای زبانهای دیگر است. گمان می کنم املای «شانزه لیزه» برای نامیدن خیابان معروف در پاریس، در فارسی رایجتر است. بنده مخالفتی با املای «شانزلیزه» ندارم. هرچند فعلاً گرایشم به املای «شانزه لیزه» بیشتر است.
***
و اما بعد. اینها که گفتم، هیچ کدام به پای دریای حکمت در ضرب المثل «فکر نون کن که خربوزه آبه»، نمی رسد. نمی دانم، وقتی در ابتدائیات مسائل اقتصادی ی زندگی گیر هستم، و این گونه مقالات را می نویسم (می نویسم برای وبلاگم، و نه برای نشریات، که حق التألیف نصیبم شود)، خودم را سرزنش کنم، یا نه. نمی دانم.
بسم الله الرحمان الرحیم.
آنچه می خوانید، کامنت بنده است که چند شب قبل در وبلاگ خانم دکتر ... نوشتم. دیگر سر نزدم ببینم کامنتم منتشر شده یا نه. خانم دکتر ...، همسر آقای دکتر ... است، که در مرحله ی اول کنکور سراسری ی سال 1369 آقای دکتر ... رتبه ی 10 در رشته ی ریاضی فیزیک شد و بنده رتبه ی 3110 (اشتراکمان در 10 بود و اختلافمان 3000 بود!). خانم دکتر ... و آقای دکتر ... هر دو دکتر در فیزیک هستند و هر دو عضو هئیت علمی در مؤسسه ای هستند که آقای دکتر محمدجواد اردشیر لاریجانی (دبیر ستاد حقوق بشر قوه ی قضائیه ی جمهوری ی اسلامی ی ایران) رئیس آن (و مؤسس آن (؟) در سال 1367) است، یعنی مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات (نام جدید: پژوهشگاه دانشهای بنیادی؛ IPM). بنده برای جنبه ی علمی ی خانم دکتر ... و آقای دکتر ... (که آقای دکتر ... تقریباً یک دانشمند بین المللی است) احترام قائلم، و انتقاد من به خانم دکتر ...، منافات با ارج نهادن بنده به جنبه ی علمی ی ایشان (و ارج نهادن بنده به جنبه هایی از ایشان مانند تبلیغات کردن به نفع کودکان آسیب دیده و ...) ندارد. و احتمال می دهم کامنت من خطاب به ایشان، تقریباً بعید است از فردی جز بنده صادر شود.
بله. کامنت من چنین بود:
«سلام علیکم.
از صفحه ی شما در آی پی ام رسیدم وبلاگتان. البته وبلاگتان را از قبل می شناختم و در پیوندهای وبلاگم هم هست. الان دیدم در وبلاگتان نوشته اید:
«از این پس تنها کامنت هایی انتشار خواهد یافت که به من و خوانندگان وفادار این وبلاگ روحیه و انگیزه ی مثبت دهد. کامنت هایی که در خلاف این جهت است انتشار پیدا نخواهند کرد.»
من به شما نصیحت می کنم، این قدر حقیر نباشید، و از این حرفها به زبان و به قلم نیاورید. شما که تک تک کامنتها را، ابتدا در نوبت تأیید قرار می دهید. آیا نیاز دارید آژیر کشیده باشید و ملت کامنت گذار را خبر کرده باشید، که اگر به شما و خوانندگان وفادار وبلاگ شما، روحیه و انگیزه ی مثبت ندهند، کامنتشان منتشر نمی شود؟ نیاز دارید واقعاً؟ ببخشید. تکرار می کنم این اندازه حقیر نباشید.
شما شاید در واقع، وبلاگ نویسی ات این بوده که مقالاتت را (که کامنت تمام مقالاتت کنترلر دارد) منتشر کرده ای، و کامنتهایی را که تأیید کرده ای، زیرش را پاراف کرده ای، و پنداشته ای علاوه بر «اخلاق حرفه ای ی آکادمیک» (که دیدم یک بار این طور وصف کرده بودی خود را) «اخلاق حرفه ای و لطیف وبلاگی» هم داری. شما می پنداری حرفهای پوپولیستی نمی زنی خودت در وبلاگت؟ شما که در چند مقاله ی سابقت، به پوپولیسم علمی ایراد گرفته ای. شما، که ناشیانه، به فلان سخن آینشتاین ایرادهایی گرفته ای.
تردید دارم عرایض من بر شما اثر بگذارد. مدرسه ی تیزهوشان، و آی پی ام، و ...، گمان کنم خطر بالقوه ی «توهم متفکر بودن» را برای شماها ایجاد می کند.
حقیر نباش خانم دکتر ... حقیرانه و ترسان و لرزان و سانسورچیانه، در اینترنت و وبلاگ زندگی نکن. می گوئی:
«در این مدت وبلاگ نویسی مستمر به نوشتن در وبلاگ و دوستانی که در فضای مجازی یافته ام دلبستگی زیادی یافته ام. چیزهای زیادی آموخته ام. مهارت های فراوانی را کسب کرده ام.»
لابد یکی از «مهارتهای فراوانی که کسب کرده ای»، گفتن این جملات است:
«از این پس تنها کامنت هایی انتشار خواهد یافت که به من و خوانندگان وفادار این وبلاگ روحیه و انگیزه ی مثبت دهد. کامنت هایی که در خلاف این جهت است انتشار پیدا نخواهند کرد.»
حقیر نباش خانم دکتر ...»
بسم الله الرحمان الرحیم.
با اهداء سلام مخلصانه و مؤدبانه به مَرد ِ مَردها و شریف ِ شریفها آقا و مولا امام حسین، در این محرّم، که بار دیگر فرا رسید.
حدود ده یازده سال قبل، هنگام دوره ی آموزشی ی سربازی ام، یک همخدمت داشتم که مسیحی بود. شاید هم آشوری بود. دقیق یادم نیست. از او پرسیدم شما امام حسین را می شناسید؟ یک مقدار ناراحت شد که از او چنین چیزی پرسیدم، و گمان کنم مایل بود بدیهی بدانم جوابش را، و لذا نپرسم چنین چیزی را، و به هر حال گفت: «ما امام حسین را از شما هم بهتر می شناسیم.»
بله.
آقای مهدی چمران ساوئی، رئیس فعلی ی شورای اسلامی ی شهر تهران، برادر شهید دکتر مصطفی چمران ساوئی است، و آقای مهدی گفته بود: «ما مگر این که بمیریم و از شورای شهر خارج شویم» (روزنامه ی شرق، بیست و چهار آذر 1384، صفحه ی یک)، و گفته بود: «حتی اگر ما را بکشند ما در شورای شهر می مانیم و از شورا بیرون نمی رویم» (روزنامه ی شرق، بیست و شش آذر 1384، صفحه ی یک).
غاده، همسر لبنانی ی شهید دکتر مصطفی چمران ساوئی است. طبق http://edub.ir/index.php?view&sid=11340 :
«در دوران رژیم پهلوی و پس از بازگشت از آمریکا به ایران به فعالیت ضد این رژیم پرداخت و آنقدر آشکار و با صراحت به اینکار مشغول شد که پس از پانزده خرداد و قیام خونین در حالی که همه سدها را پشت سرش خراب کرده بود راهی مصر شد تا در آموزش مبارزه چریکی شرکت کند در این دوره نیز بهترین شاگرد بود و پس از فراگیری مسئولیت چریکی مبارزات ایرانی را بر عهده گرفت. بعد از وفات عبدالناصر، دیگر در مصر نماند و به کمک امام موسی صدر (رهبر شیعیان لبنان) راهی لبنان شد. در لبنان توسط امام موسی صدر با دختری به نام غاده آشنا گشت که اگر چه از نظر نوع ظاهر زندگی شباهتی به یکدیگر نداشتند اما دلهایشان با هم آشنایی دیرینهای داشت. غاده چمران زن لبنانی شهید مبارز مصطفی چمران، خود در این باره میگوید: «پدرم بین آفریقا و چین تجارت میکرد و من فقط پول خرج کردن بلد بودم، پاریس و لندن را خوب میشناختم چون همه لباسهایم را از آنجا میخریدم. یک روز امام موسی صدر در موسسه بچههای یتیم به من گفت که باید با چمران آشنا شوی و به اصرار ایشان قرار شد این آشنایی صورت پذیرد. یک شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم چشمم به یک نقاشی که در تقویمی چاپ شده بود افتاد یکی از نقاشیها زمینهای کاملا سیاه داشت وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود: من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که دنبال نور است این نور هر چند کوچک در قلب او بزرگ خواهد بود. پس از دیدن نقاشی و خواندن شعر خیلی گریه کردم و وقتی با شاعر آن شعر و نقاش آن نقاشی مصطفی چمران برای اولینبار برخورد نمودم دچار حیرت بسیار گردیدم. او به من گفت هر چه نوشتهاید را خواندهام و دورا دور با روحتان پرواز کردم.» »
و طبق http://79.132.221.61/printme-4.2182.10325.fa.html :
«آن وقت ها او اصلاً فارسی بلد نبود . نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت . که :
الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها.
او از عشق به ساده زیستی همسرش می گوید :
وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم . حتی پول نداشتم خرج کنم . چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم . در لبنان این طور نیست . خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است ، آداب ما نمی فهمد . دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم . اما کجا ؟ کمی خانه مادر جان بودم ، دوستان بودند . هرشب را یک جا می خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی . شبهای سختی را می گذراندم . لبنان شلوغ بود . خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج . از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم . احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی .
از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه . در ایران هم که هیچ چیز . بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم ؟ شش ماه این طور بود ، تا امام فهمیدند این جریان را . خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد . هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم . بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت . "جاهد" یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک ، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند .
به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من ظلم کرد . البته نفسانی بود این حرفم . بعد که فکر می کردم ، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت ، اما آنچه به من داد یک دنیا است . مصطفی در همه عالم هست ، در قلب انسان ها . من یادم هست یک بار که از ایران می آمدم ، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام "غاده چمران" بود دید ، پرسید: نسبتی با چمران داری ؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفت ، گفت: او دشمن ما بود ، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم . گفت: ماشین نیامده برای شما ؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است ، تو زن چمران هستی !
و گاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه ، از او حساب می کشد ، چون او با مصطفی زندگی کرد ، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام . همیشه به مصطفی می گفت: توحضرت علی نیستی . کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار ، می گفت: نه ، درست نیست ! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید . راه باز است . پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه سعه اش .
همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه کردستان ، چه اهواز . لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم . در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین . وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل ، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید . به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد ، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند ، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: چرا ما این هم عقده داریم ؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم ؟ این آداب و رسوم ما است ، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است ، مرتب و قشنگ ! این طوری زحمت شما هم کم می شود ، گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش .
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت . ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شکستیم . می گفت: این ها برای چی ؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام . به همین سادگی . وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم . مصطفی رنجید ، گفت: مسئله پولش نیست . مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود .
ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم . در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. می گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم . شما می گوئید (مستضعف ) ، مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم . شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم . همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت . قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم . مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها . می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است . اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی .
در این دنیا نبود ، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید . دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود . دوید ، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی ؟گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟ چرا سکوت کردید ؟ غاده پرسید مگر چی شده ؟ گفت :برای من مجسمه ساخته اند .نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن ! بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید . پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه ای ساخته اند . می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده اند . این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود . گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست . می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام .
این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر می کنم اگر تمام ایران را به اسم چمران می کردند این دلم را خوش می کند؟ آیا این ، یک لحظه از لبخند مصطفی ومحبت مصطفی را جبران می کند؟ هرگز ! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا . مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذرند . این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است . در فطرت آدم ها ، در قلب آن ها است .
آدم ها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد ، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد . من کجا ؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان ؟ من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند میمیرم ، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب . زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمی آمد. به مصطفی می گفتم: اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه . اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام "غاده چمران" گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من ، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید .
می شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم ، در آمریکا ، مثل خواهران و برادرهایم . گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می رفتم لبنان به من میخندیدند ، می گفتند: ایرانی ها هم صف ایستاده اند برای گیرین کارت ، تو که تابعیت داری چرا از دست می دهی ؟ به آنها گفتم: بزرگترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام . با همه وجودم این نعمت را احساس می کنم و اگر همه عمرم را ، چه گذشته چه مانده ، در سجده گذاشتم نمی توانم شکر خدارا بکنم . با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا ، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی ، همچنان که خودش در حق من این دعا را کرد:
"خدایا ! من از تو یک چیز می خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار ! من می خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز . خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند ، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود . می خواهم غاده به من فکر کند ، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مُرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه . می خواهم او به من فکر کند ، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی نهایت." »
و طبق http://charghad.ir/620/%D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B1%D8%A7-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%BE%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%85 خانم هیام عطوی شاگرد لبنانی ی شهید مصطفی چمران ساوئی درباره ی غاده گفته است:
«آیا همسر شهید چمران را از نزدیک میشناختید؟
اخیرا در سفر به لبنان به دیدارشان رفتم. برای تسلیت فوت مادر بزرگوارشان. من در سالهای مبارزه ایشان را میشناختم و درس های زیادی از ایشان گرفتم. ایشان دختری از یک خانواده متمول بودند که به زندگی ساده با چمران تن دادند و یک کمد شکسته داشتند که وسایلشان را در آن جا میدادند و هرگز تجملات دنیوی گریبانشان را نگرفت.
الان مشغول چه کاری هستند؟
الان مقیم صور بوده و آنجا یک حوزه مخصوص خواهران را سرپرستی میکنند. حوزهای بزرگ با کارهای فرهنگی و تدریس علوم دینی.
رفتار شهید چمران با همسرشان چگونه بود؟
شهید چمران بسیار خانمشان را دوست داشتند. حرمت خاصی برای ایشان قائل بودند. به او میگفتند «پرنده قدس» یعنی صدا میزدند «یا طائره القدس».
خانم غاده قبل از آشنایی با چمران یک زندگی بسیار مرفه داشتند و بعد از ازدواج در تمام سالها یک زندگی ساده و خداگونه را با هم گذراندند.
از خصوصیتهای رفتاری ایشان بفرمائید.
ایشان خصوصیتهای عظیمی دارند. همه چیز در دست خودشان بود. با وجود اینکه میتوانستند از مواهب مادی بهره مند شوند اما علقه و تعلق مادی نداشتند. همه چیز را کنار گذاشتند. کتاب ایشان به نام «صرخت زینب – فریاد زینب» در تمام لبنان چاپ و بارها تجدید چاپ شد. در کل لبنان تمام دخترها فقط دنبال این کتاب و خواندنش بودند. دختر شیعه با خواندن این کتاب خود و آزادی اسلامی را شناخت. ایشان یک ادیب هستند. اول چیزی که در ایشان دکتر را جذب نمود قلم ایشان بود. زنان لبنانی ایشان را یک عالمهی بزرگ میشناسند. ایشان به عرفان رسیدهاند.»