شهید اردشیر حسینی

              بسم الله الرحمان الرحیم.

            زاهدان که دانشجو بودم، یک رفیق داشتم مهندسی ی کشتی می خواند. تهرانی بود. حد اقل یک بار رفتم منزلشان در تهران. گمان کنم او هم یک بار آمد منزل ما. نامش شهنام بود. می گفت برادری دارد به نام شهرام. به من گفت مدتی بعد از انقلاب، پدرش تعدادی از اقوام و آشنایان را دعوت کرد و مهمانی داد و نام شهنام و شهرام را تغییر داد و خواست دیگران هم دیگر آنها را شهنام و شهرام صدا نکنند. چون شهنام و شهرام دارای جزء شَه / شاه است. اگر اشتباه نکنم پدر شهنام را هم دیدم در منزلشان. دوستم گفت تا مدتی (چند روز؟ چند هفته؟) اطرافیان آنها را به نامهای جدید صدا می زدند، ولی هم اطرافیان و هم شهنام و هم شهرام و هم پدر شهنام و شهرام، طولی نکشید بازگشتند به همان نام شهنام و شهرام. این صحبتها را گمان کنم حدود سال 1375 از دوستم شنیدم.

            طبق http://www.mohsenparviz.ir/archives/2010/11/post-7.html در وبسایت دکتر محسن پرویز، آقایی بوده که نامش [سید]اردشیر بوده، و شیرینی داده بوده و خواسته دوستانش او را سیدمحمد بنامند. و آن آقا، [در جبهه؟] شهید شد. احتمال می دهم متن نوشته ی دکتر محسن پرویز اشاره می کند به اردشیر حسینی فرزند سیدهادی دفن شده در بهشت زهرا تاریخ دفن 10/9/1365 قطعه ی 53 ردیف 33 شماره 18 .

اینها مقدمه ای بود و بهانه ای بود، برای ذکر کردن یاد یکی از شهدا. عیناً از http://www.mohsenparviz.ir/archives/2010/11/post-7.html نقل می کنم:

«عرض ادب به پیشگاه سید محمد حسینی

تا وقتی شیرینی نداد، هیچ کس حاضر نشد او را «سید محمد» بنامد. حتی بعد از خوردن شیرینی هم بعضی ها به او سید محمد نمی گفتند! نمی دانم این چه لج و لج بازی بود که «شهید مسعود پتراکو» راه انداخته بود و تا مدتها او را «افشین»  صدا می زد! توی شناسنامه، اسمش افشین هم نبود؛ «اردشیر» بود. ولی خانواده و دوستان، «افشین» صدایش می کردند. وخودش از هیچ کدام خوشش نمی آمد! این بود که اسم «محمد» را انتخاب کرد. اوایل برای همه‌مان سخت بود که به جای افشین، محمد صدایش کنیم  ولی کم کم عادت کردیم.

از همان ابتدا که سید محمد را شناختم، همراه با مسعود بود؛ طبیعی بود که نتوانم آن دو را جدای از هم تصور کنم و ظاهرا خودشان هم کاملا به هم وابسته بودند. آن چیزی که نمی شد فهمید، دلیل وابستگی آنها به همدیگر بود! خیلی چیزهایشان به هم نمی خورد. همان قدر که سید محمد سر به زیر و آرام بود، مسعود شوخ و شلوغ بود! از نظر خلق و خو و رفتار درست در دو سوی طیفی بودند که می شود آدمها را در آن قرار داد. حتی ظاهرشان هم شبیه نبود؛ سید محمد سفیدرو بود با چشمان روشن ولی مسعود، سبزه بود با چشمان سیاه!

همه ی ما هم سید محمد را دوست داشتیم؛ مثل برادر!

وقتی خبر قبولی اش را در کنکور شنیدیم، خیلی خوشحال شدیم. فکر کردیم یک نفر دیگر به جمع مهندسان متعهدمان اضافه خواهد شد. مسعود پیش از او قبول شده بود.

و وقتی خبر شهادتش را دادند، دنیا بر سرمان خراب شد. بیشتر از همه، مسعود - که تازه از بستر جراحت برخاسته بود - به هم ریخت. شاید فکر نمی کرد سید محمد از او پیشی بگیرد؛ ولو به اندازه ی کمتر از سه ماه!

سید را در گوشه ای از قطعه ی ۵۳ بهشت زهرا خواباندیم  و معنویتی که در کنار مزارش احساس می کنیم، در خیلی جاهای دیگر قابل درک نیست. هربار می بینمش، به یاد خاطرات شیرین گذشته می افتم و شیرین ترینش آن که چند ماه قبل از شهادتش در بیمارستان فاطمه زهرا (س) ناگهان از پشت چشمانم را گرفت و من بلافاصله و بدون ذره ای تردید - قبل از آن که حرفی بزند - دانستم که اوست و گفتم: «سید، رهایم کن!» و او که نمی توانست ماجرا را هضم کند، غرق بوسه ام کرد و می پرسید که از کجا دانسته ام اوست.  و من هم واقعا جوابی نداشتم! واقعا به دلم افتاده بود! نه او می دانست من آنجایم و نه من می دانستم که او آنجاست. بسیاری از رفقای دیگرمان هم جبهه بودند؛ و هر کدام در یک طرف. واز بین آن همه، دانسته بودم که اوست!

در سالروز شهادتش (چهارم آذر ماه ۱۳۶۵)، عرض ادب به پیشگاه «سید محمد حسینی»، جوان پاکی که دست پرورده‌ی امام خمینی بود و جز طهارت و صفای باطن از او ندیدیم. و عرض ادب به پیشگاه همه ی شهیدان راه حق.

خدا کند شرمنده‌ی شهیدان نشویم.

نوشته شده در تاریخ پنجم آذر ماه ۱۳۸۹ (جمعه) - تاریخ انتشار: ۶/۹/۸۹

محسن پرویز»

نظرات 4 + ارسال نظر
ستاریان یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:55

سلام
روحش شاد و مقامش عالی

من دوستی داشتم که شهرتش قصابیان بود شیرینی داد و شام داد و شد محمدی نسب. اما کماکان قصابیان می شناسند او را! :)

یادم امد پیش از انقلاب پدر و مادر ضعیف از نظر اقتصادی را تحت فشار گذاشتیم که مبل بخرند و اوایل انقلاب ، شرایط انقلابی باعث شد میان دوستانمان خجالت زده شویم که چرا مبل داریم. آن زمان داشتن مبل مترادف بود با طاغوتی بودن! دوباره فشار آوردیم که خجالت می کشیم و این لوازم طاغوتی را جمع کنید. کسی پیدا نشد مبلها را حتا مجانی ببرد! به کارگر شهرداری پول دادیم که لطف کرده و با زباله ها ببرد :(

جواد خراسانی دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 00:26 http://cheshmejoo.blogfa.com/

سلام،
بچه بودم سال های 56 ، 57 تو یکی از محله های تهران با بچه های هم سن و سال و همراه یک مشت کامله مرد و پیر مرد جلسه قرائت قرآن می رفتیم و خدمت بنده خدایی روخوانی و روان خوانی قرآن یاد می گرفتیم. توی دوستان جلسه داریوش و کوروش، بهرام و بهنام که دو به دو برادر بودند ، هم داشتیم. کسی هم با اسامی شان مشکلی نداشت.
انقلاب که شد، ملت جو زده شده بودند؛ استاد جلسه هم گیر داده بود که بعله، این اسامی طاغوتی است و از این به بعد دوتای اول محمد و علی، و دوتای دوم حسن و حسین ! شده بودند، این وضع تا یک دو سالی ادامه داشت، و بعد دوباره اوضاع به شکل سابق برگشت.
پدرم دوره روزنامه های کیهان و اطلاعات سال 57 و 58 را برای خودش نگه داشته ، ولایت که می روم گاهی به سراغ روزنامه هایش می روم و مرور خاطره می کنم. یادم هست توی یکی از همین روزنامه ها دیده بودم توی ستون تماس های خوانندگان، خانمی پیشنهاد داده بود حالا که هر چی اسم و ربطی به شاه داره بده، بگید اسم " شاهنامه " رو هم عوض کنند.

حیف اون همه اقبال و آمادگی که سوخت و دود شد و رفت هوا!

رسول بختیاری دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 02:28

افسوس که مابیچارگان ماندیم حسرت دیداریاربه دل ماند صمیمی ترین رزمنده دوران زندگیم گوشه چشمی به ما کن ودست حقیرراهم بگیربدجوری گیرافتادم سیدجان

رسول بختیاری چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 01:51

سیدجان یادهمسنگررفیقت هم هستی یااینکه دیگه فراموش کردی مرا و لیاقت اینکه بیاد بودن را ندارم ....
یک باردیگر عاجزانه مثل روزهای که باهم بودیم درخواست میکنم " شدیدا التماس دعا دارم "
سلام مرا به دوستان شهید وپدرومادرعزیزم برسان و....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد