بسم الله الرحمان الرحیم.
با یکی از رفقا، درباره ی «فلسفه» صحبت می کردم. ایشان ظاهراً دیدگاهش راجع به فلسفه، تا حدی مانند دیدگاه مکتب تفکیک راجع به فلسفه است. قسمتهایی از صحبتهای بنده و دوستم و صحبتهای افراد دیگر با دوستم، در کامنتهای ذیل http://cheshmejoo.blogfa.com/post/464 انجام شده است.
بنده سواد فلسفی ام بسیار کم است، اما هم طبق سواد بسیار کم فلسفی ام و هم طبق عقل و تعقلم و هم طبق مطالعه ی تعدادی از نقدها بر نظرات مکتب تفکیک و هم طبق درکم از معارف اسلامی، با نظرات مکتب تفکیک درباره ی فلسفه، موافق نیستم.
دو مطلب نقل می کنم. شاید برای خوانندگان جالب باشد.
مطلب اول. در صفحه ی http://irmeta.com/meta/index.php?topic=6010.0 در اینترنت این نوشته را خواندم:
«ارزش فلسفه به این است که بی واسطه یا با واسطه در خدمت اهداف عالی انسان باشد. فلسفه و فلسفه ورزی به اندازۀ سهم خود باید در صدد هموار کردن راه انسان برای وصول به غایات انسانی و کاستن از آلام و رنجهای او باشد.»
نظر نویسنده ی وبلاگ:
بنده گمان می کنم 1) فلسفه، در حد خودش، ممکن است بی واسطه یا با واسطه در خدمت اهداف عالی ی انسان باشد، و 2) در «خدمت اهداف عالی ی انسان بودن» را ارزش مثبت می دانم، پس 3) فلسه را در حد خودش ارزش مثبت می دانم.
مطلب دوم. بهاء الدین خرمشاهی در مجله ی مهرنامه شماره ی 6 آبان 1389 مقاله ای منتشر کرده است با عنوان «فرار به فلسفه: همه انسانها ولو به درجات نازل دارای تفکر فلسفی هستند». مقاله در http://www.mehrnameh.ir/article/1102/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D9%87%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D9%88%D9%84%D9%88-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D8%AC%D8%A7%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%DB%8C-%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF منتشر شده است و عیناً نقل می کنم. توجه خوانندگان را به مطالعه ی مقاله جلب می کنم:
«فرار به فلسفه: همه انسان ها ولو به درجات نازل دارای تفکر فلسفی هستند
فلسفه چیست؟ کهنترین پاسخ: دوستداری دانش. امروزه بیش از 300 رشته علمی دانشگاهی در سراسر جهان تدریس و آموخته میشود و مایه شگفتی است که مراد از فلسفه، دوستداری هیچ یک از این دانشها نیست. این تعریف باستانی یعنی Philosophia هنگامی از فلسفه به دست داده شده است که دانشها این همه متعدد و متنوع نبودهاند و در میان دانشهای کهن، حد و مرز روشنی وجود نداشته است. رفته رفته دانشها هم پیشرفت کردند، هم به شیوهای تخصصیتر از همدیگر جدا شدند. حتی در اعصار جدیدتر علوم دوگانی پدید آمدند مانند اختر فیزیک، زیست شیمی، زیست فیزیک و منطق ریاضی.
فلسفه که هم در عصر باستان و هم قرون وسطی «ملکه دانشها»، نامیده میشد خود رفتهرفته تجزی و تخصص یافت. اخلاق (با چند شعبه)، روانشناسی (با چندین شاخه)، زیباییشناسی، منطق، کلام و شاید علوم بلاغی (ریطوریقا/ رتوریک) از فلسفه که ملکه/ مادر بود جدا شدند.
از سوی دیگر در عصر جدید فلسفههای مضاف پدید آمدند نظیر فلسفه دین (که با کلام/ الهیات فرق و در عین حال شباهت دارد) و فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست، فلسفه منطق، فلسفه علم، فلسفه ریاضیات، فلسفه فیزیک، فلسفه ذهن، فلسفه زیستشناسی و چند موضوع دیگر نظیر فلسفه هنر، فلسفه حقوق، فلسفه تاریخ.
امروزه باید دید برای فلسفه چه مانده است. حتی از فلسفههای مضاف «فلسفه فلسفه» هم داریم (در شصت، هفتاد سال پیش به آن meta Philosophy میگفتند و امروزه بالصراحه Philosophy of Philosophy میگویند.) از دیگر سو در حوزه فلسفه دهها – اگر نگوییم صدها – مکتب فلسفی پدید آمده است.
نظیر: اصالت هنر/ زیباییشناسی، هنر برای هنر aestheticism/ ایثارگرایی althuism/ آنارشیسم anarchism/ انسانوار انگاری «تشبیه» anthnopomalphis/ ارسطوگروی [شبیه به حکمت مشاء] aristotheanism/ فلسفه دزی، اصالت ذره atomism/ رفتارگروی/ گرایی behaviourism/ سرمایهداری، کاپیتالیسم capitalism/ کمونیسم communism/ نتیجهگرایی (اخلاق) consequentialism/ آفرینش گرایی creationism/ داروینگروی/ گرایی/ باوری Darwinism/ خداشناسی بدون اعتقاد به ادیان deism/ جبرباوری determinism/ مادیاندیشی جدلی dialectical materialism/ خودشیفتگی agoism/ اصالت تجربه، تجربهباوری empiricism/ اپیکورگرایی، اصالت لذت Epicureanism/ ذاتباوری، اصالت ذات essentialism/ تکاملباوری، اصالت تکامل evolutionism/ اگزیستانسیالیسم، اصالت وجود existentiatism
و به همین ترتیب مکاتب یا نظرگاههای فلسفی بسیاری در طول تاریخ فلسفه وجود داشته است، حتی مرام فلسفی بعضی از فلاسفه به صورت مکتب فلسفی درآمده که در گذشته یا حال، کم یا بیش پیرو یا شارح و مفسر داشته است یا هنوز هم دارد. فیلسوفان بزرگی چون ابنسینا، ملاصدرا (حکمت متعالیه)، توماس آکوئیناس، دکارت، کانت مکتبی از آرا و انظار خودساخته یا دیگران با تدوین یا شرح و تبیین آرا و اندیشههای آنان برای آنها مکتب ساختهاند. حال جای این پرسش هست که فلسفهورزی، دنبالگیری آراء فیلسوفان پیشین یا معاصر است، یا خود جوهر و جربزه فلسفی داشتن؟ پروژه بسیاری از اهل فلسفه، بیشتر استاد فلسفهدان هستند، نه متفکر فلسفی یعنی فیلسوف. هنوز به این سوال پاسخ ندادهایم که موضوع فلسفه چیست؟ یک پاسخ این است که موضوع فلسفه هر چیز میتواند باشد از جمله تاملات عقلی درباره مهبانگ (بیگبنگ) و نظریه تکامل داروین یا نسبیت عام و خاص انیشتین، یا اندیشه «عقلی» درباره زندگی و معنای آن یا معناها و ارزش یا ارزشهای آن و نیز مرگاندیشی. با این حساب خلأ فلسفی در اندیشه (بعضی از) انسانها محال است.
همه انسانها ولو به درجات نازل دارای فکر فلسفیاند. هر فکر به شرط آنکه تخیلی محض نباشد تعقلی و کمابیش استدلالی و برهانآمیز باشد، فلسفی است. همانطور که برای شاعران، خواندن شعر گذشتگان و فصحای معاصران، فایده و حتی ضرورت دارد برای دوستداران فلسفه هم ژرفاندیشی در آثار فیلسوفان قدیم و جدید، سودمند است و افقهای فکرشان را گستردهتر میدارد حتی خواندن تواریخ فلسفه هم مفید است، چراکه به درستی گفتهاند که تاریخ فلسفه هم خود جزو فلسفه است. امروزه فلسفه محض، فلسفه و فلسفیدن به خاطر فلسفه آخر و عاقبتی و اجر و فایدتی ندارد درست به همان گونه که اندیشیدن محض، بیحاصل است چراکه همواره باید به چیزی و درباره چیزی اندیشید.
آیا فلسفه، نوعی علم است، یا فن/ صناعت است. ژان پیاژه معتقد است که «فلسفه بینش است دانش نیست.» اگر فلسفه دانش بود، مانند دانشهای دیگر (فیالمثل فیزیک، نجوم، یا حتی منطق و ریاضیات) خصلت انباشتی یعنی برهمافزایی داشت، حال آنکه چنین خصلتی ندارد. هر فیلسوفی پس از آنکه شیوه تعقل و تأمل فلسفی آموخت، یا دنبالهرو یا شارح آثار فیلسوفان پیشین (و به ندرت معاصر) میشود، یا آنکه با کسب اطلاعات تاریخ فلسفهای، خود بالاصاله فلسفه میورزد همین است که فلسفه پیشرفت ندارد و این درست خلاف سنت علم است و مانند هنر میماند. اگر هنر پیشرفت داشت، باید فیالمثل همه غزلسرایان امروز از مولانا و سعدی و حافظ بهتر غزل میسرودند. آری فلسفه موضوع خاصی ندارد. هرچه برای بشر اهمیت دارد، در حوزه و حیز فلسفه قرار میگیرد. همین است که فلسفههای مضاف پدید آمده است و نام تعدادی از آنها را بردیم. فلسفه مطلق و محض راه به جایی نمیبرد. ارزش فلسفه در ارزش مضافالیه آن است البته به قول حافظ:
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی/ نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
برای آنکه مشمول تعبیر «عامی چند» حافظ نباشم در بقیه این مقاله کوتاه به قدر بضاعت مزجاه خویش میکوشم که هنرهای فلسفه را بیآنکه از اقوال و آرای دیگران چندان کمکی بگیرم عجالتا عرضه بدارم.
فکر/تفکر هنری، چه بسا و چه بسیار هنر پدید میآورد. البته «فکر و خیال» در هنر کاراتر است تا فکر محض. چراکه هنر – همه هنرها – به تخیل و تخیل خلاق بیشتر نیاز دارد، تا تعقل و تفکر محض. اما هنر فکر و تفکر مهار شده و هدایت شده به اضافه موضوع ارزشمند است که فلسفه پدید میآورد.
اغلب خوانندگان این نشریه و این مقاله میدانند که کتابی به نام «فرار از فلسفه» دارم که زندگینامه فرهنگی من است و فصل آخر آن به «نقد و عیارسنجی فلسفه» اختصاص دارد، در آن کتاب و در آن فصل پیش از آنکه انتقادهای خود را از فلسفه عرضه بدارم هنرهایی برای فلسفه برشمردهام اینک چند سطر از آن را در اینجا عرضه میدارم. «دانش فلسفی مقدم بر دانش علمی برای انسان حاصل شده است. شاید اگر ذهن انسان توانش فلسفی نداشت، توانش علمی هم پیدا نمیکرد. تجرید و تخیل عمدهترین استعدادها و توانشهای ذهن/مغز انسانی است. فلسفه هم ژرفاندیشی در هر زمینهای به بار میآورد و هم جزئینگری زیرا نظامی است که هم تحلیلی است و هم ترکیبی. نقادی عقلی و عقلورزی نیز اس اساس فلسفه را تشکیل میدهد. اینها که فهرستوار یاد میکنیم هر یک شایان بحث تفصیلی است، ولی به مدلول العاقل یکفیه/ تکفیه الاشاره میگوییم و میگذریم.
نقادی و عقلورزی وقتی که فنیتر شود، فکر استدلالی و منطقورزی به بار میآورد پس فکری که با فلسفه آموخته است هم تحلیلیتر است، هم ترکیبیتر، هم کلنگر، هم جزءنگر، هم فرانگر، هم ژرفبین، هم گستردهبین، هم ارزیاب، هم نقاد، هم عقلورز، هم منطقورز که در یک کلام استدلالی است. هم دلیل درست میآورد و هم اگر سفسطهای در میان باشد و به سرعت و صرافت طبع آن را تشخیص میدهد. یک فرد فلسفه خوانده و فلسفهدان از فردی که هم اندازه او فرهنگ و دانش داشته باشد، ولی فلسفه نداند، باریکبینتر و هشیارتر است... برای انسان فرهیختهای که به معارف عمومی و علوم انسانی توجه دارد، توجه به فلسفه طبیعتا پیش میآید.
بدون فلسفه هر ذهنی خام است و خام میماند. از سوی دیگر فلسفهدانی و فلسفه خوانی و فلسفهورزی، همان گونه که به ژرفاندیشی و گستردهبینی انسان مدد میرساند، وسعت دید و وسعت مشرب به بار میآورد، زیرا آدم میبیند که به «بر و بحر وسیع است و آدمی بسیار» و انسان میبیند که «هزار نقد به بازار کائنات آرند [و همه چیز را همگان دانند و هر سری فکری دارد و «در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست»] و در ضمن ترک تعصب هم به بار میآورد. زیرا تعصب ناشی از تنگفکری یا عین آن است.
جز در زمینه توحید که باید وحدتگرا بود، در هر زمینه فرهنگی و اجتماعی و علمی و فلسفی باید کثرتگرا بود. زیرا... اگر بدانیم و بپذیریم که دانش و بینش و هوش و هنر مشاع است و بین همه انسانها تقسیم شده و حقیقت انحصاری و احتکاری نیست طبعا وسعت مشرب پیدا میکنیم. آری حتی بنده منتقد فلسفه هم مجذوب و دوستدار فلسفه هستم و معتقدم که بیبهرگی از [دانش و مطالعه] فلسفه به ذهن و زبان و فکر و فرهنگ آدمی صدمه میزند و فقر فکری و فرهنگی به بار میآورد.» (فرار از فلسفه، ص 625-620، نقل به تلخیص) فلسفه دوگونه آموزش دارد یا با درس و بحث یا مطالعه آزاد شخصی و راه به روی هیچ کس بسته نیست در آغاز بهتر است از تواریخ فلسفه آغاز کنیم.
در پایان، خاطرهای که برای جوانترها ارزش آموزشی دارد نقل میکنم. چندی پیش برهانی در اثبات وجود باریتعالی تدوین کرده بودم، ابتدا آن را به استادم حضرت آقای دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، فیلسوف نامدار معاصر، عرضه داشتم که آیا ارج و اعتبار منطقی/ فلسفی دارد، ایشان پس از تأمل فرمودند بله ارزش و اتقان فلسفی و منطقی دارد. بعدها به دوست دیگری که اهل اینگونه مباحث بود عرضه داشتم ایشان از در مخالفت درآمد و گزاره نهایی را که نتیجهگیری از آن برهان بود خدشهدار شمرد.
بنده بلافاصله از ایشان پرسیدم آیا این گزاره درست نیست؟ گفت خیر، گفتم پس طبق قاعده عدم صحت سلب، باید عکس آن درست باشد و ایشان با آنکه بنده به شرمندگیاش راضی نبودم، شرمنده شد. آری هر گزاره که از نظر دستوری سالم و به صورت خبری باشد یا خودش صادق است یا عکسش حتی گزارههای محالگونه و بیمعنی. مثلا این مثلث خشمگین است درست نیست/ صادق نیست، ولی عکسش یعنی این مثلث خشمگین نیست - با آنکه لاطائل مینماید – صادق است. یا این مثال دیگر: «این مقاله که شمای خواننده در حال به پایان رساندن آن هستید به فارسی نوشته نشده است.» این گزاره کاذب است، پس عکسش (یعنی این مقاله به فارسی نوشته شده است) درست است. با درود و بدرود.»
بسم الله الرحمان الرحیم.
با توجه به این که امام خمینی فرموده است
«بحمد اللَّه [انقلاب] ایران از همه انقلابات بهتر بوده. این انقلابْ سفید بود نه آن انقلاب ایشان! [...] «انقلاب سفید» این است؛ نه آن انقلاب سفید آقاى «آریامهر»» (19 اردیبهشت 1358)،
و فرموده است
«شما بدانید این را که در عالم همچو نهضت به این خوبى نبوده، انقلاب «سفید» این بود؛ نه آن که او درست کرده بود» (30 تیر 1358)،
و فرموده است
«انقلاب ایران بحمد اللَّه از تمام انقلابهایى که در دنیا واقع شده است بهتر است. و این را باید «انقلاب سفید» اسمش را گذاشت؛ نه آن انقلابى که محمد رضا مىگفت؛ یعنى انقلابى است که ضایعاتش کم بوده؛ و لو خوب، داشته است؛ زیاد هم ضایعات داشت؛ اما ضایعات نسبت به انقلابات دیگر بسیار کم بوده است؛ و آن چیزهایى که به دست آمده بسیار زیاد» (29 شهریور 1358)،
و فرموده است
«در این انقلابى که ملت ایران کرد از همه انقلابهاى دنیا آرامتر و سفید بود. یک انقلاب «سفید» باید اسمش را گذاشت؛ نه مثل انقلاب محمد رضا؛ یعنى آن قدرى که ما از دست دادیم چند صد مقابل آن به دست آوردیم» (2 مهر 1358)،
و فرموده است
«بحمد اللَّه- این انقلاب ما از همه انقلابهایى که تا کنون اتفاق افتاده است پاکتر و صافتر [بوده] و باید این را انقلاب «سفید» اسمش را گذاشت.» (3 آبان 1358)
یعنی با توجه به این که امام خمینی حد اقل پنج مرتبه تأکید کرده است که انقلاب سفید [ــِـ واقعی]، انقلاب اسلامی ی سال 1357 [به رهبری ی ایشان] بوده، و حد اقل سه مرتبه تأکید کرده است که انقلاب اسلامی ی سال 1357 [به رهبری ی ایشان] را انقلاب سفید باید اسم گذاشت، نظر هموطنان و افراد مختلف چیست که برای تأمین نظر امام خمینی، انقلاب اسلامی ی سال 1357 را .......... بنامند؟
در ادامه ی این نوشته، درباره ی انقلاب سفید که شش اصل آن در سال 1341 ارائه شد و تا قبل از سقوط نظام سلطنت مشروطه سیزده اصل دیگر به آن اضافه شد، و درباره ی دیدگاههای امام خمینی درباره ی انقلاب سفید، مطالبی به خوانندگان تقدیم می شود.
قسمت اول) محمدرضا پهلوی، در سال 1341، شش اصل انقلاب سفید را، که از دید مخالفان، انقلاب «به اصطلاح سفید» بود، و هست، و ظاهراً از دید مخالفان، آمریکائی و اسرائیلی و ضد اسلام و ضد ایران هم بود، ارائه کرد، و به مرور شانزده اصل دیگر اضافه شد، و شد «اصول نوزده گانه ی انقلاب سفید».
طبق ویکیپدیای فارسی مدخل «انقلاب سفید»، نوزده اصل، اینها بوده اند:
یک) اصلاحات ارضی و الغای رژیم ارباب و رعیتی
دو) ملی کردن جنگلها و مراتع
سه) فروش سهام کارخانجات دولتی به عنوان پشتوانه ی اصلاحات ارضی
چهار) سهیم کردن کارگران در سود کارخانه ها
پنج) اصلاح قانون انتخابات ایران به منظور دادن حق رأی به زنان و حقوق برابر سیاسی با مردان
شش) ایجاد سپاه دانش
هفت) ایجاد سپاه بهداشت
هشت) ایجاد سپاه ترویج و آبادانی
نه) ایجاد خانه های انصاف و شوراهای داوری
ده) ملی کردن آبهای کشور
یازده) نوسازی شهرها و روستاها با کمک سپاه ترویج و آبادانی
دوازده) انقلاب اداری و انقلاب آموزشی
سیزده) فروش سهام به کارگران واحدهای بزرگ صنعتی یا قانون گسترش مالکیت واحدهای تولیدی
چهارده) مبارزه با تورم و گرانفروشی و دفاع از منافع مصرف کنندگان
پانزده) تحصیلات رایگان و اجباری
شانزده) تغذیه ی رایگان برای کودکان خردسال در مدرسهها و تغذیه ی رایگان شیرخوارگان تا دوسالگی با مادران
هفده) پوشش بیمه های اجتماعی برای همه ی ایرانیان
هجده) مبارزه با معاملات سوداگرانه ی زمینها و اموال غیر منقول
نوزده) مبارزه با فساد و رشوه گرفتن و رشوه دادن
قسمت دوم) در دوم بهمن 1341 نامه ای به حضرت آیت الله آقای خمینی نوشتند:
«حضور محترم حضرت مستطاب حجت الاسلام و المسلمین، آیت اللَّه العظمى فى الارضین، آقاى حاج آقا روح اللَّه خمینى- دام ظله العالى على رءوس الأنام
تقاضا داریم نظریه خودتان را در موضوع «تصویب ملى» که در مطبوعات اعلام شده بیان فرمایید.
جمعى از متدینین تهران»
قسمتهایی از جواب حضرت آیت الله آقای خمینی به نامه ی فوق:
«هر چند میل نداشتم مطلب به اظهار نظر برسد، لهذا مصالح و مفاسد را به وسیله آقاى بهبودى «1» به اعلیحضرت تذکر دادم و انجام وظیفه نمودم، و مقبول واقع نشد؛ اینک باید به تکلیف شرعى عمل کنم. به نظر این جانب این رفراندم، که به لحاظ رفع برخى اشکالات به اسم «تصویب ملى» خوانده شده، رأى جامعه روحانیت اسلام و اکثریت قاطع ملت است، در صورتى که تهدید و تطمیع در کار نباشد و ملت بفهمد که چه مىکند [...] چرا صندوق تعاونى درست مىکنند که حاصل دسترنج زارع را ببرند؟! با تأسیس این چنین صندوق تعاونى، بازار ایران بکلى از دست مىرود و بازرگانان و کشاورزان به خاک سیاه مىنشینند؛ و در نتیجه سایر طبقات نیز به همین روز مبتلا مىشوند. اگر ملت ایران تسلیم احکام اسلام شوند و از دولتها بخواهند برنامه مالى اسلام را با نظر علماى اسلام اجرا کنند، تمام ملت در رفاه و آسایش زندگى خواهند کرد ...»
قسمت سوم) دیدگاه حضرت آیت الله آقای خمینی درباره ی انقلاب سفید، 13 خرداد 1342، که ظاهراً ایشان انقلاب سفید را «نشر اکاذیب» و «اغفال مردم» می دانسته است:
«تو انقلاب سیاه، انقلاب سفید درست کردى؟! شما انقلاب سفید به پا کردید؟ کدام انقلاب سفید را کردى آقا؟ چرا این قدر مردم را اغفال مىکنید؟ چرا نشر اکاذیب مىکنید؟ چرا اغفال مىکنى ملت را؟»
قسمت چهارم) از دیدگاه حضرت آیت الله آقای خمینی، انقلاب سفید، انقلاب خونین و استعماری و تبلیغاتی و عوام فریبی بوده، 23 اسفند 1351:
«اینها ثمره شوم انقلاب خونین و استعمارى است که با تبلیغات و عوامفریبیها مىخواهند آن را به انقلاب سفید ملقب سازند و آن را انقلاب شاه و ملت بنامند.»
قسمت پنجم) از دیدگاه حضرت آیت الله آقای خمینی، انقلاب سفید خونین ترین انقلاب بوده، 25 آبان 1356:
«آن روز که به اسم انقلاب سفید که خونین ترین انقلاب بود، بازار براى اربابان خود درست کردند و کشاورزى کشور را به دست فنا سپردند.»
قسمت ششم) فرمایش امام خمینی درباره ی تعداد شرکت کنندگان در فراندوم شش اصل انقلاب سفید در سال 1341:
«آنهایى که مىگفتند که شش میلیون جمعیت با ما موافق هستند و رأى دادند به انقلاب سفید! آن وقت هم که مىگفتند جزاف «1» بود. من فرستادم آدم به تهران- آن وقت ما ایران بودیم- من اشخاصى فرستادم به تهران که آن روزى که رفراندم- به اصطلاح خودشان- مىشود وضع چه جورى است. اینهایى که آمدند به ما گفتند بیش از دو هزار تا آنجا نیامد. این دو هزار تا هم مأمورین خودشانند.» (29 بهمن 1356)
« این رفراندم در دنیا نظیر نداشت. [در] یک مملکت 35 میلیونى، بیست میلیون پاى صندوق حاضر بشود، در هیچ مملکتى سابقه ندارد. در رفراندمهایى که در این مدتها در ایران شده است، مىگفتند شش میلیون شرکت کردهاند؛ و ما همان وقت فرستادیم و تفتیش کردند که اینها چه مىگویند، گفتند [تنها] دو هزار نفر! رفراندمهاى دیگرى هم بود که آنها هم چیزى نبود.» (16 فروردین 1358)
«در زمان سابق، وقتى که با آن فشارها یک چیزى مىخواستند بکنند، شش میلیون- به قول خودشان آن هم کارى که مىخواستند بکنند- رأى گرفتند. هیاهو بلند کردند که ملت رأى داده. در صورتى که آن شش میلیون هم حالا چقدرش تقلّب بوده ما کار نداریم، اما آن شش میلیون هم از بستگان خودشان و آن فشارهایى که آوردند روى مردم و خوفى که ایجاد کردند بر مردم [بود.]» (اول دی 1361)
«شما بسیاریتان یا اکثرتان یادتان است که در قضیه رأىگیرى براى انقلاب سفید به اصطلاح، با چه هیاهویى، با چه فشارى، با چه دغل بازیهایى بیش از این نتوانستند ادعا کنند که شش میلیون بودند، با اینکه مطمئن باشید نبودند!» (5 شهریور 1364)
قسمت هفتم) طبق فرمایش امام خمینی، انقلاب سال 1357 به رهبری ی ایشان «انقلاب سفید» بوده، و نه «انقلاب سفید» شاه:
«بحمد اللَّه [انقلاب] ایران از همه انقلابات بهتر بوده. این انقلابْ سفید بود نه آن انقلاب ایشان! [...] «انقلاب سفید» این است؛ نه آن انقلاب سفید آقاى «آریامهر».» (19 اردیبهشت 1358)
«شما بدانید این را که در عالم همچو نهضت به این خوبى نبوده، انقلاب «سفید» این بود؛ نه آن که او درست کرده بود.» (30 تیر 1358)
«انقلاب ایران بحمد اللَّه از تمام انقلابهایى که در دنیا واقع شده است بهتر است. و این را باید «انقلاب سفید» اسمش را گذاشت؛ نه آن انقلابى که محمد رضا مىگفت؛ یعنى انقلابى است که ضایعاتش کم بوده؛ و لو خوب، داشته است؛ زیاد هم ضایعات داشت؛ اما ضایعات نسبت به انقلابات دیگر بسیار کم بوده است؛ و آن چیزهایى که به دست آمده بسیار زیاد» (29 شهریور 1358)
«در این انقلابى که ملت ایران کرد از همه انقلابهاى دنیا آرامتر و سفید بود. یک انقلاب «سفید» باید اسمش را گذاشت؛ نه مثل انقلاب محمد رضا؛ یعنى آن قدرى که ما از دست دادیم چند صد مقابل آن به دست آوردیم» (2 مهر 1358)
«بحمد اللَّه- این انقلاب ما از همه انقلابهایى که تا کنون اتفاق افتاده است پاکتر و صافتر [بوده] و باید این را انقلاب «سفید» اسمش را گذاشت.» (3 آبان 1358)
بسم الله الرحمان الرحیم.
دیروز کتاب سیاست و خردمندی: خاطرات تاریخی ـ سیاسی دکتر علی شریعتمداری، تألیف دکتر علی شریعتمداری، گردآوری علی محمد گودرزی، تهران، امیرکبیر، 1388 را خریدم.
نمی دانم آیا از «سیاست» و از «خردمندی»ی آقای دکتر علی شریعتمداری بوده، که در «خاطرات تاریخی ـ سیاسی»اش، نه از عضویت ایشان در ستاد انقلاب فرهنگی ذکر شده، و نه در هیچ قسمت از کتاب «خاطرات تاریخی ـ سیاسی» از دکتر عبدالکریم سروش ذکر شده که ایشان هم عضو ستاد انقلاب فرهنگی بوده. [توضیح: باید بگویم دقیق متوجه نشدم در کتاب، از عضویت ایشان در ستاد انقلاب فرهنگی ذکری به میان آمده یا نه. توضیح: طبق نمایه ی پایان کتاب، مطلقاً نامی از عبدالکریم سروش در هیچ قسمت از کتاب نیست.]
بله. در صفحه ی 134 کتاب، آقای دکتر علی شریعتمداری چنین گفته است:
«علاوه بر انقراض نظام شاهنشاهی نظام خان خانی و نظام طبقاتی نیز از بین رفت و مردم مستضعف همراه با قشر عظیمی از روحانیون و دین داران، زمام امور را در دست گرفتند و حمایت از قشر مستضعف و محروم از ارکان اصلی نظام اسلامی شد. قطعاً ما می توانیم بگوییم از جمله دستاوردهای انقلاب برای جامعۀ ایران همان تثبیت حاکمیت طبقۀ مستضعف، دین دار و متقی در این جامعه بود.»
نویسنده ی وبلاگ:
حاکمیت طبقۀ مستضعف یعنی چی؟ حاکمیت طبقه ی مستضعف و دین دار و متقی یعنی چی؟ اصولاً مگر نفرمودند با انقلاب «نظام طبقاتی نیز از بین رفت»؟ اگر نظام طبقاتی از بین رفت، پس حاکمیت طبقه ی مستضعف و دین دار و متقی، بر فرض صحت، مگر خودش نوعی نظام طبقاتی ی جدید نیست؟ در ساختار حقوقی و حقیقی ی حکومت بعد از نظام سلطنت مشروطه، «حاکمیت طبقه ی مستضعف» کجا مشاهده می شود؟ در ساختار حقوقی و حقیقی پس از براندازی ی حکومت سلطنت مشروطه، ریاست حکومت و ریاست مملکت، از یک فقیه، منتقل می شود به فقیه دیگر. این کجایش «حاکمیت طبقه ی مستضعف» است؟ در کُل قانون اساسی ی جمهوری ی اسلامی ی ایران، ظاهراً فقط دو بار از مستضعف نام برده شده. یک بار در اصل 3 قانون اساسی، که گفته دولت [حکومت] برای نیل به اهداف ذکرشده در اصل 2، تمام امکانات خود را برای 16 امر به کار ببرد، و شانزدهمین (= آخرین) امر، این است:
«تنظیم سیاست خارجی کشور بر اساس معیارهای اسلام، تعهد برادرانه نسبت به همه مسلمان و حمایت بیدریغ از مستضعفان جهان.»
و یک بار در اصل 154:
«جمهوری اسلامی ایران سعادت انسان در کل جامعه بشری را آرمان خود میداند و استقلال و آزادی و حکومت حق و عدل را حق همه مردم جهان میشناسد. بنا بر این در عین خودداری کامل از هر گونه دخالت در امور داخلی ملتهای دیگر، از مبارزه حقطلبانه مستضعفین در برابر مستکبرین در هر نقطه از جهان حمایت میکند.»
ظاهراً مستعضعف، در کُل قانون اساسی ی جمهوری ی اسلامی ی ایران، فقط دو بار به کار رفته، و هر دو بار هم، ظاهراً اشاره اش عمدتاً به مستضعفان «خارج از ایران» است.
این از ساختار حقوقی. در ساختار حقیقی، «حاکمیت طبقه ی مستضعف» چه جلوه ای داشته و دارد؟
و اگر آقای دکتر علی شریعتمداری می فرمود براندازی ی نظام سلطنت مشروطه و استقرار جمهوری ی اسلامی، دستاوردش «حاکمیت ولایت فقیه مطلقه» بود و هست، گمان کنم فرمایش ایشان کاملاً درست و مطابق با ساختار حقوقی و ساختار حقیقی ی حکومت در جمهوری ی اسلامی ی ایران است. اما این که ایشان دستاورد براندازی ی نظام سلطنت مشروطه و استقرار جمهوری ی اسلامی را، «حاکمیت طبقه ی دین دار و متقی» معرفی کرده است، سؤالاتی را ایجاد می کند.
بسم الله الرحمان الرحیم.
پیشنهاد امام خمینی به صدام حسین، 24 اسفند 1360:
«به صدام هم مىگویم که من یک راه براى تو سراغ دارم و آن راه انتحار است. همان طورى که هیتلر بعد از آنکه به شکست رسید خودش را کشت، تو هم اگر مردى و مثل هیتلرى خودت را بکش.»
پیشنهاد امام خمینی به ملت عراق، 4 مهر 1359:
«ملت عراق هم، با اینکه من سابقاً این معنا را به نظرم بود که این عشایرى که در عراق هستند مسلحاند و ملت عراق هم یک ملت زندهاى است، حالا هم همین طور است، لکن نمىدانم چه شده است الآن که آن طورى که باید حرکت کنند و نهضت بکنند، آن طور نیست. من مىدانم که همه دل خون دارند از این حکومت، و هیچ مسلمى نمىتواند موافق باشد با او. لکن حالا که سرگرم جنگ با ایران هستند، و قبل از اینکه ما آنها را اعدام کنیم، از بین ببریم، ملت قیام کند و نهضت کند، مثل قیامى که ملت ایران کرد. ملت ایران قیام کرد و یک قدرت صد چندانى قدرت صدام حسین را از بین برد. شماها هم قیام کنید.
الآن این آدم مشغول است به ایران. شما از پشت خنجر به او بزنید. قیام کنید. اعتصاب کنید. راهپیمایى کنید بر خلافش. مگر مىتواند قتل عام بکند وقتى همه شهرهاى عراق راهپیمایى کردند بر ضد او، و منطقشان هم این بود که تو دارى با اسلام مخالفت مىکنى. براى خدا، براى اسلام راهپیمایى کنید. اقتصادش را فلج کنید. ندهید مالیات به او. حرام است دادن مالیات به این. از گناهان کبیره است. براى اینکه، اعانت بر یک کسى است که بر خلاف اسلام است. و پول آب و برق را ندهید. چیزهاى دیگر را که مىخواهند، ندهید. زیر بار نروید و تظاهرات بکنید و راهپیمایى بکنید. محکوم کنید او را. نمىتواند با یک ملت طرف بشود او.»
[ــ امام خمینی، 24 بهمن 1356:
«باید بدانید و مىدانید که قشرهاى غیر مسْلم یا غیر ملتزم به اسلام، از پشت به شما خنجر مىزنند و شما را قبل از وصول به هدف از کار مىاندازند یا نابود مىکنند. از تجربههاى سابق عبرت بگیرید.»
ــ امام خمینی، 24 فروردین 1357:
« لازم است با کمال قدرت و هوشیارى اشخاص یا گروههایى که گرایش به مکتبهای غیر اسلامى دارند و به خوى فرصت طلبى مىخواهند در این اوقات از فرصت استفاده نموده خود را در صفوف شما داخل کنند و به شما در موقعش از پشت خنجر بزنند از خود دور کنید و به آنها مجال تحرک ندهید. به غیر مکتب اسلام و شعار اسلامى، کشور از خطر نجات پیدا نمىکند.»
ــ امام خمینی، 4 اردیبهشت 1357:
«نه، ما حتى براى سرنگون کردن شاه با مارکسیستها همکارى نخواهیم کرد. من همواره به هواداران خود گفتهام که این کار را نکنند. ما با طرز تلقى آنان مخالفیم. ما مىدانیم آنها از پشت به ما خنجر زدهاند و اگر روزى به قدرت برسند، رژیمى دیکتاتورى برقرار خواهند کرد و این مخالف روح اسلام است. اما در جامعهاى که ما به فکر استقرار آن هستیم، مارکسیستها در بیان مطالب خود آزاد خواهند بود؛ زیرا ما اطمینان داریم که اسلام دربردارنده پاسخ به نیازهاى مردم است. ایمان و اعتقاد ما قادر است که با ایدئولوژى آنها مقابله کند.»
امام خمینی، 18 اسفند 1357:
«آنها که با اسم ملیت و با اسم خلق دوستى خنجر به پشت ملت مىزنند بیدار بشوند بدانند که یا سران آنها سرسپرده اجانب هستند و مىخواهند مسائل را برگردانند به حال اول، یا بکشند طرف چپ یا بکشند طرف راست. اینها بیدار بشوند؛ ما آنها را نصیحت مىکنیم و اگر به نصیحت گوش نکنند، کار دیگر مىشود. آنها که مىخواهند توطئه کنند، آنها که مىخواهند منحرف کنند ملت ما را، آنها که مىخواهند اختلاف بیندازند بین قشرهاى ملت، اینها توطئهگر هستند و ما ساکت نمىنشینیم. ما آنها را تأدیب مىکنیم.»
امام خمینی، 28 اردیبهشت 1358:
«ماها اگر تحت تأثیر اینها واقع بشویم که دنبال آنى که آنها مىخواهند که همه به هم بریزید همه، جنگ، برادرها بریزند به جان هم، اگر یک همچو چیزى بشود، آنها قدرت پیدا مىکنند و از پشت خنجر مىزنند به ما.»
امام خمینی، 14 اسفند 1362:
«آقایان اشتباه مىکنند، خیال مىکنند که خوب، حالا ما جوان دادیم، من هم مىدانم که بسیار ما خسارت دیدیم، بسیار ما جوان دادیم، لکن صلح کردن با یک کسى که بعدش خنجر را از پشت محکمتر خواهد زد، این یک صلح شرافتمندانه است؟ یک صلح عقلایى است؟»]
بسم الله الرحمان الرحیم.
من شنیده ام، وقتی درباره ی نواقص کلان و خُرد متعدد یک نفر در مسائل اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و ... صحبت می شود، افرادی هستند عامدانه یا عاشقانه این طور جواب می دهند که آن فرد «تمام وجودش اسلام بود» و او را نباید بر اساس اقتصاد و سیاست متعارف و این مسائل سنجید. شاید شما هم شنیده باشید.
به نظر من، اگر فردی وارد مقاماتی نشود که مسئولیتها و وظایف چندگانه ی دینی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی دارد، و فقط در جایگاه دینی باشد، خب البته آن فرد چه تمام وجودش اسلام باشد و چه تمام وجودش اسلام نباشد، به هر حال آن فرد مورد انتقاد قرار نمی گیرد که چرا نواقص متعدد کلان و خُرد در مسائل اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و ... دارد. و اگر فردی وارد مقاماتی بشود که مسئولیتها و وظایف چندگانه ی دینی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی دارد، و فقط در جایگاه دینی نباشد، آن فرد چه تمام وجودش اسلام باشد و چه تمام وجودش اسلام نباشد، به هر حال آن فرد حتماً مورد انتقاد قرار می گیرد که چرا نواقص متعدد کلان و خُرد در مسائل اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و ... دارد. این که بنده ی نوعی، بر حسب ادعا یا بر حسب واقعیت، «تمام وجودم اسلام است»، این جواب نمی شود که چرا بنده عهده دار مقامی شده ام که مسئولیتها و وظایف چندگانه ی دینی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی دارد، و نواقص متعدد کلان و خُرد در مسائل سیاست متعارف و در مسائل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی دارم.
به مطلبی که نقل می کنم توجه کنید، سپس عرایضم را ادامه می دهم.
دکتر جان آر. آلبرایت (John R. Albright)، دکتر در فیزیک، عیناً به نقل از دکتر مهدی گلشنی (به اهتمام)، آیا علم می تواند دین را نادیده بگیرد؟، ترجمه ی بتول نجفی، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1387:
«3. از نظر شما، تعارض بین این دو در کجا می تواند رخ دهد؟
بیشترین احتمال بروز تعارض بین علم و دین، وقتی است که این دو ادعاهایی دربارۀ موضوعات طرف دیگر می کند. وقتی در دین دربارۀ منشأی موجودات زنده یا دربارۀ طبیعت، شکل یا حرکت زمین، ماه، و خورشید ادعایی مطرح می شود، احتمال تعارض وجود دارد. وقتی دانشمندان، دین را به این عنوان که چیزی جز خرافات نیست، کنار می گذارند، محتمل است که تعارض رخ دهد.
گاهی منشأی تعارض ممکن است سرگذشت گذشتۀ شخص باشد. یک رهبر دینی ممکن است مطالعۀ علم و ریاضیات را مشکل یافته باشد؛ و به نظر برسد که زندگی دینی، پناهگاه امنی در مقابل چنین مشکلات فراهم می کند. امّا وقتی عقاید علمی وارد دین می شوند، رهبر دینی ممکن است احساس خطر کند و ممکن است علیه «علم بدون خدا» خروش کند. برعکس، دانشمندی ممکن است در کودکی متحمل یک شکل سرکوبگرانه، ضد عقل و خرافاتی دینی شده و در بزرگسالی وقت صرف نکرده باشد که بفهمد همۀ ادیان چنین نیستند، و لذا ممکن است علیه همۀ آنها خروش کند. [...] (صفحه ی 24).
6. آیا می توانیم یک علم دینی داشته باشیم؟
شک است که علم بتواند یا باید بر دین مبتنی باشد. در تفکر دینی رسم است که به اطلاعات گذشته احترام می گذارند. اگر در کتاب مقدس یا قرآن چیزی نوشته شده یا ارسطو یا آکویناس یا بودا چیزی گفتند، باید یک حقیقت مهم باشد. منابع مهم اند؛ و قدیمی ترین منابع، مهم ترین آنها هستند.
در علم مسئله فرق می کند: اگر نیوتون یا فارادی یا اینشتین یا فرمی (Fermi) چیزی گفته باشند، ممکن است صحیح یا مهم باشد یا نباشد. بیشترین پیشرفت های بزرگ در علم، از شک و سپس طرد بینش کسب شده از گذشته به دست آمده است. دانشمند می تواند و باید دینی باشد. همچنین می توان به این دانشمند کمک کرد تا عالم بهتری شود (امید را از دست ندهد؛ در مواقع شکست حمایت شود...). اگر علم به دین تبدیل شود، احتمال زیاد دارد که فسیل شود.
7. آیا علم می تواند دین را نادیده بگیرد؟
اگر دین به معنای خرافات گرفته شود، علم می تواند آن را نادیده بگیرد. بهتر است مفهوم دین را طوری گسترش دهیم که امکان طرح مفروضات فیزیکی را داشته باشد؛ در آن صورت، دین ضروری می شود. علم جدید، بیشتر، مبتنی بر این فرض کاملاً متافیزیکی است که طبیعت قابل فهم است. [...] (صفحه ی 27).
8. آیا می توان حوزه های فعالیت علم و دین را کاملاً از هم جدا کرد؟
امکان انجام دادن چنین کاری هست. بسیاری از دانشمندان موفق ــ و شاید اغلب آنها ــ این طور عمل می کنند. وقتی تشخیص داده شود که حتی عینی ترین علم مبتنی بر مبانی متافیزیکی است، در این صورت واضح تر می شود که چرا ما ضرب المثل معروفی داریم که بر طبق آن، «علم و دین مجزا، کوری و بی اثری به بار می آورند». (صفحه ی 28)»
پایان نقل از کتاب.
ادامه ی نظر نویسنده ی وبلاگ:
من از قسمتی از نظرات دکتر جان آر. البرایت الهام می گیرم. به نظرم، فردی که گفت و گوی آزاد بین افکار و عقاید و مکاتب مختلف را و به نقد کشیده شدن آزاد آراء و عقاید خود را و دموکراسی را و انتخابات آزاد را و سیاست چندصدائی و متکثّر را خطر برای خود و برای دیدگاههای خود بداند، چنین فردی وقتی در مقامی قرار می گیرد که وظایف و مسئولیتهای دینی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و ... دارد، تقریباً تمام مسائل را این طور جواب می دهد: «دین.» و «دین» هم عمدتاً یعنی خود ِ آن فرد. مریدان آن فرد هم، به طور کلی جوابشان به انتقادهای کلان و خُرد متعدد به آن مقام در مسائل اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و ...، این است که: «آن مقام تمام وجودش اسلام بود و او را نباید بر اساس اقتصاد و سیاست متعارف و این مسائل سنجید.»
به نظر من، کمال نیافتگی ی آن مقام فرضی، و تقلیل داده شدن تقریباً تمام مسائل به «دین» در گفتار و کردار آن مقام فرضی، و احتمالاً تقلیل داده شدن «دین» به قرائتی خاص از قسمتی از دین در گفتار و کردار آن مقام فرضی، مریدان آن مقام فرضی را هم، که به نظر من، آنها هم قاعدتاً کمال نیافته هستند، به تأیید گفتار و کردار آن مقام فرضی می کشاند. تأیید، تا آخرین نفس.