بسم الله الرحمان الرحیم.
در متن زیر، براکتها طبق متن اصلی است.
در متن زیر، م م یعنی محسن مُبَصّر و ح ل یعنی حبیب لاجوردی.
کتابی که متن از آن نقل شده، به طور رسمی و قانونی در ایران منتشر شده است.
خاطرات سپهبد محسن مبصّر (مجموعۀ تاریخ معاصر ایران به روایت تاریخ سازان: 12، طرح تاریخ شفاهی ایران، مرکز مطالعات خاور میانۀ دانشگاه هاروارد)، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی، ویراستار فرشته کردگاری، تهران، انتشارات صفحۀ سفید، چاپ اول، 1390:
«15 خرداد 1342
همان طوری که می دانید گفتم حضورتان من آن وقت معاون شهربانی بودم و معمولاً مأموریت این جور کارها به من محول نمی شد ولی یکی از روزها تیمسار سپهبد نصیری آن وقت سپهبد شده بود مرا احضار کردند و گفتند که در قم روز عاضورا [آیت الله] خمینی منبر خواهد رفت و احتمال داده می شود که [در] برگشتن مردم تحریک بشوند و شورش بکنند. شما مأموریت تان این است که با خود [آیت الله] خمینی هیچ کاری نداشته باشید و بروید آنجا وقتی که آن مردم از مسجد درمی آیند از شورش و از اقدامات خشونت آمیز جلوگیری کنید. (صفحه ی 86)
م م: حفظ کرده بود. من سعی کردم که با خود [آیت الله] خمینی صحبت بکنم.
ح ل: تا آن تاریخ که ایشان را ندیده بودید؟
م م: تا آن تاریخ زیارتشان نکرده بودم. نه، من صلاح نبود خودم پا شوم بروم خانه اش ولی به وسیله تلفن بعد از زحمات زیاد با او تماس گرفتم.
م م: اول خودم را معرفی کردم، آن وقت ها طرز صحبت کردن [آیت الله] خمینی خیلی خیلی با حالا فرق می کرد که اصلاً گاهی آدم نمی فهمید. گفت: «چه می خواهید؟ چه می خواهید بگویید؟» گفتم من این مأموریت را دارم و چون می دانم که شما هم دلتان نمی خواهد کشت و کشتار بشود به آن جهت (صفحه ی 87) می خواستم چیز بکنم که تشریف نبرید. در حدود یک بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم، اول با هم خیلی شدید حرف می زدیم، او یعنی حرف می زد و بعد قانع شد، گفت: «من تصدیق می کنم ولی وقتش گذشته من نمی توانم نروم، من اگر نروم آنجا دیگر خمینی نیستم.» این عبارتی بود که خوب تو گوشم آشناست. گفتم پس بنابراین خواهش می کنم از شما که تشریف می برید، البته آیت الله هیچ وقت کلمه ی بدی نخواهند گفت، حمله به این و آن نکنید، یک جوری بکنید که من فقط از آن می ترسم که مأموریتم را انجام بدهم و به دست من اینجا مردم بی گناه کشته بشوند و در هر صورت می دانید سرباز یعنی چه و من هم یک سربازم، پلیس نیستم، من سربازم. گفت، فهمیدم که انجام نخواهد، چنانچه انجام نداد. این را روی دوش برداشتند بردند تو مسجد خیلی مجلل برداشتند بردند مسجد، من هم شاهد این بودم نمی توانستم دم بزنم، نمی توانستم کاری بکنم، چون مأموریت نداشتم. این را بردند مسجد و رفت بالای منبر و شروع کرد عصبانی این کلمه که این «جوانک را از ایران بیرون می کنم و ...»
ح ل: منظورش به شاه بود.
م م: بله به شاه. (صفحه ی 88)»
سلام
مطلب را در اینجا اینطور شرح داده است که من قسمتهایی از ان را نقل می کنم:
http://www.iichs.org/index.asp?id=518&doc_cat=1
به اظهار مبصر ‹‹ این طرح را تیمسار نصیری پیشنهاد کرده و آقای علم آن را پسندیده و معلوم نیست چگونه به تصویب اعلیحضرت رسانیده و دستور اجرای آن را از سوی ایشان صادر کرده بود›› اجرای چنین عملیات ناپخته و کودکانهای تنها این پیام را در برداشت که اینک شاه مستقیماً به صحنه کارزار با روحانیان آمده است و به هر قیمتی قصد سرکوب آنان را دارد. شاه برگ برنده خود را که همانا توسل به قوه قهریه و سرکوب و ارعاب و قتل بود، رو کرد. در مقابل وی رهبر میانسال نهضت نوین اسلامی قرار داشت که دشمنان و مخالفانش نیز شجاعت و شهامت او را تحسین میکردند. به نوشته مبصر‹‹ [آیتالله] خمینی در آن روزها مدرس فقه و شخصی بسیار نترس و با جربزه و بی گذشت و مخالف سازش، شناخته میشد.»
...
سیزدهم خرداد 1342 مقارن با دهم محرم شد. روحانیان فرصت را مغتنم شمرده و به منظور تبلیغ گسترده رهسپار اقصی نقاط کشور شدند. براساس خبرهای نگران کننده ای که به زمامداران حاکمیت پهلوی رسیده بود، عوامل رژیم در آماده باش به سر میبردند. مبصر در یادماندههایش میگوید : « بامداد روز 12/3/42 تیمسار نصیری، رئیس شهربانی کل کشور مرا که معاونت انتظامی شهربانی را به عهده داشتم به دفترش خواند و گفت : امروز قرار است یکی از روحانیون به نام [آیتالله] روحالله خمینی در قم به منبر برود، از دولت و اصلاحاتی که در دست اجرا هستند انتقاد و به آنها اعتراض کند، چون آگاهی داریم که او در سخنرانی خود قصد تحریک مردم را دارد شما مأموریت دارید که هرچه زودتر خود را به قم برسانید و ترتیب کار را به گونهای بدهید که مردم پس از شنیدن سخنان تحریکآمیز وی دست به اغتشاش نزنند.» از این رو، به دستور نصیری، یگانی از لشکر گارد که در پادگان علیآباد مستقر بود برای حسن انجام مأموریت، در اختیار مبصر قرار گرفت. خواست نصیری از مبصر نیز روشن بود؛ جلوگیری از شورش مردم پس از سخنرانی امام.
روز عاشورا فرا رسید. سیل جمعیت از منزل آیتالله العظمی خمینی تا صحن و تا مدرسه فیضیه، خط سیر شکوهمندی پدید آورده بود و همه دیدهها به یک نفر دوخته شده بود. در چنین اوضاعی، مبصر به قم میرسد و به شهربانی میرود و تصمیم میگیرد تا شاید مانع ایراد سخنرانی آیت الله شود.
با خود اندیشیدم که بلکه بتوانم [آیتالله] خمینی را از رفتن به منبر منصرف کنم. به آگاهی شهربانی قم دستور دادم که کوشش کند گفت وگوی تلفنی مستقیم مرا نخست با [آیتالله] خمینی و سپس با شخصی به نام آقا حسن طباطبایی قمی فراهم نماید. آقا حسن طباطبایی اهل قم و زمانی نماینده قم در مجلس شورای ملی بوده و در قم و به ویژه در میان روحانیان نفوذ داشته است. او از دوستان سپهبد تیمور بختیار بود و اغلب به دیدن او میآمد و با من هم که رئیس ستاد فرماندهی نظامی تهران بودم آشنایی و دوستی داشت... ابتدا با طباطبایی گفت وگوی تلفنی کوتاهی داشتم.... گفت : تیمسار، شما اینجا چه میکنید، مگر از جانتان سیر شدهاید؟ مطالب بسیار ناهنجار و توهینآمیز نسبت به دولت و اعلیحضرت بیان نمود... بعد رئیس آگاهی با خوشحالی خبر داد که توانسته ارتباط تلفنی مرا با [آیتالله] خمینی برقرار کند... خود را معرفی کردم و گفتم که من یک سربازم و مأموریت دارم که امروز از هرگونه بی نظمی در قم جلوگیری کنم. این مأموریت را هم به هر قیمتی که شده انجام خواهم داد چون میدانم و یقین دارم که شما راضی نخواهید بود که در عاشورا در قم خون ناحقی بر زمین بریزد و بیگناهی کشته شود. میخواستم از شما خواهش کنم که از رفتن به مسجد خودداری فرمائید. با لهجه ویژه خود چنین گفت : اینکه نمیشود، همان طور که شما مأموریت جلوگیری از بی نظمی در قم را دارید، من هم ماموریت دارم به مسجد بروم و منبر بگیرم و با مردم که منتظر هستند گفت وگو کنم و مطالب لازم را برای آنها شرح دهم و آنها را راهنمایی کنم. این تکلیف شرعی من است.
سلام
تاریخ را بعد از گذشت چندین سال بهتر می شود تحلیل کرد
الان با خواندن این شواهد می شود فهمید که چه فاکت هایی می تواند نشانه چه چیز هایی باشد ؟
آن ها را نباید دست کم گرفت .
سلام،
او می خواست خمینی باشد و شد! و نتیجه اش هم این است که هست!