بسم الله الرحمان الرحیم.
1) از مشهورات است که امام جعفر صادق علیه السلام با ابن ابی العوجاء ملحد مناظرات و گفت و گوهایی انجام داده و ظاهراً از مشهورات است با این که اختلاف عقیدتی بین امام صادق و ابن ابی العوجاء از زمین تا آسمان بوده، امام صادق هرگز تندی ای نمی کرده با ابن ابی العوجاء.
الف) متن فارسی:
عیناً به نقل از http://www.hawzah.net/hawzah/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=4268&id=28069 :
«ابن ابی العوجا که یکی از مادی گرایان روزگار خود بود به اتفاق دوستش در مسجدالنبی نشسته بود و درباره مبدا هستی سخن می گفتند . وی در هنگام گفت وگو برخی از عقاید خود را مطرح ساخت مبنی بر این که تدبیر و تقدیری در کار نیست و طبیعت، خود، خویشتن را ساخته، از آغاز تا ابد چنین بوده است و خواهد بود و . . . .
همین که سخنانش به این جا رسید مفضل که از یاران امام صادق علیه السلام به شمار می رفت و شاهد گفت وگوی آنان بود، با خشم به آنان نزدیک شد و با فریاد گفت: دشمن خدا، خالق و مدبر خود را که تو را به بهترین صورت آفریده انکار می کنی؟ جای دور نرو، اندکی در خود و حیات و زندگی و مشاعر و ترکیب خودت فکر کن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دریابی .
ابن ابی العوجا که مفضل را نمی شناخت پرسید: تو کیستی و از چه دسته ای؟ بیا براساس اصول و مبانی کلامی با هم بحث کنیم . اگر دلایل قوی و محکم داشته باشی از تو پیروی می کنیم و اگر از اصحاب جعفر بن محمد علیهما السلام هستی که او با ما این گونه سخن نمی گوید . او گاهی بالاتر از این چیزها را از ما می شنود اما هرگز دیده نشده است از کوره در برود و با ما تندی کند و دشنام دهد . با کمال بردباری سخنان ما را می شنود . صبر می کند تا آن چه را می خواهیم بگوییم . در مدتی که اشکالات و دلایل خود را ذکر می کنیم او چنان ساکت و آرام است و با دقت گوش می کند که گمان می بریم در برابر اندیشه ما تسلیم شده است . آنگاه با مهربانی پاسخ سخنان ما را می دهد و با جمله هایی کوتاه و پرمغز چنان راه را بر ما می بندد که قدرت فرار از ما سلب می گردد . اگر تو از اصحاب او هستی با ما آن گونه سخن بگو .»
ب) متن عربی:
عیناً به نقل از http://www.imamreza.net/arb/imamreza.php?id=189&page=3 :
«خلع « المُفضَّل » (44) نعلَیه وقد ولج البقعة المقدّسة بین « القبر » و « المنبر »، جلس یتأمّل، فلعل نفسه تستعید طمأنینتها فی هذه الروضة.کانت شمس الأصیل تتهادى فی الأُفق وترسل أشعّتها الذهبیة عبر الکُوى والنوافذ فتملأ مسجد النّبیّ بالنور والسکینة والجلال.
امتعض « ابن المفضل » وهو یرى رجلاً یقتحم تلک السکینة.. لیس هناک من لا یعرف « ابن أبی العوجاء » (45).
تساءل ابن المفضّل وهو یراقب الرجل وقد اتّخذ مجلسه قریباً.
کادت السکینة تعود مرّة أُخرى إلى المکان لولا رجل آخر یلج المسجد ویتّجه صوب ابن أبی العوجاء، ویجلس فی حضرته جلسة المُرید فی حضرة الساحر. وجد المفضّل نفسه یصغی إلى حدیث الرجلین، قال ابن أبی العوجاء وهو ینظر إلى قبر آخر الأنبیاء:
ـ لقد بلغ صاحب هذا القبر ذروة المجد.
أجاب صاحبه:
ـ کان ولا شک فیلسوفاً ادّعى المنزلة الکبرى، وجاء بالمعجزات العظمى فبهر بذلک العقول، فلمّا دخل الناس فی دینه أفواجاً قرن اسمه باسم ناموسه، فإذا اسمه یتردّد فی کلّ بقاع الدّنیا فی کلّ یوم خمس مرّات.أمسک ابن أبی العوجاء خیط الحدیث:
ـ دع ذکر محمّد فقد تحیّر فیه عقلی وحدّثنی فی الأصل الذی یمشی به، ولیس هناک من أصل، فالأشیاء موجودة هکذا منذ الأزل لا صنعة فیها ولا تقدیر ولا صانع ولا مدبّر، وعلى هذا کانت الدّنیا ولم تزل وما تزال.. وما یُهلکنا إلاّ الدهر.
لم یتحمّل المفضّل أکثر من هذا، انفجر فی أعماقه برکان هائل، ووجد نفسه ینتفض وقد امتلکته ثورة الغضب:ـ یا عدوّ الله، ألحدتَ فی دین الله وأنکرت الذی برأک فسوّاک فخلقک!
رمق ابن أبی العوجاء الثائر باستخفاف:
ـ یا هذا، إن کنت من أهل الکلام کلّمناک، وإن کنت من أصحاب جعفر الصادق فما هکذا یخاطبنا! ولقد سمع منّا أکثر ممّا سمعتَ فما أفحش فی خطابنا.»
2) عیناً به نقل از روزنامه ی ملت ما، پنج شنبه سیزده آبان 1389، صفحه ی چهار:
«آیت الله مصباح یزدی گفت: «وقتی کتاب آشوری چاپ شد عمامه بر زمین زدم که ما در حوزه باشیم و این مطلب به نام دین منتشر شود.» آیت الله مصباح یزدی در مصاحبه یی با کتاب ماه فرهنگی تاریخی به عملکرد حوزه بعد از انتشار کتاب توحید آشوری اشاره و تصریح می کند: «در آن زمان یک عده از طلبه های بسیار متدین و انقلابی، کتاب «توحید» آشوری را که قاچاق بود می آوردند و پخش می کردند. دو سه صفحه یی که خواندن، بهت زده شدم که چه جور کسی جرات دارد به نام دین، چنین حرف هایی بزند. کتاب را سراپا مطالعه کردم و دیدم که سراپا زهر است.»
البته عمامه زمین زدن آیت الله مصباح هیچ منافاتی با علم، حلم و اخلاق ندارد. پیامبر هم هنگام دیدن خلاف خشمگین می شد و در عین حال با حلم، علم و اخلاق به رد سخنان خلاف می پراخت. همانطور که می دانید آیت الله مصباح از دیدن آن کتاب عصبانی شد، البته در موقعیت های مختلف هم با حلم و علم و اخلاق پای میز مذاکره با مخالفان نشسته اند. تصویر نمونه ی از این مناظرات را خودتان آورده اید.
سلام
قصد دفاع از اقای مصباح را نداردم پس خلط بحث نشود لکن دقت داشته باشید شرایط برخورد با کسی که از درون دین و به اسم دین مطالبی را منتشر میکند که کفر امیز و شرک الود است متفاوت است با کسی که خارج از دین است و حتی کافر.
حکم هر کدام از این افراد جداگانه است.به هر جهت نظر شخصی من این است که چون در این عصر این رفتار از طرف بسیاری رخ میدهد اجرای حکم ارتداد و دائما مرتد اعلام کردن دیگران شاید کار درستی نباشد و برای دفاع از حوزه اعتقادی دین باید به گونه ای دیگر عمل کرد.یا علی
ضمنا جالب است که نامه ی اقای احمد قابل معیار حق و حق طلبی شده است.
با سلام
سمعه وسهله در اسلام شاید یکی از برگ های برنده مسلمانان در ترویج عقاید اسلامی باشد که هرجا رعایت شد نتایج مثبتی در بر داشت و هرجا رعایت نشد مشکلات افزون شد وافراط و تفریط زایش گشت.
در ابتدای تذکره اولیاء عطار اشاره زیبایی دارد به درگیری شیعه وسنی و خود به عنوان شخصی که سنی است وهیچ اعتقادی به تشیع ندارد بحث مشایخ کبار را با امام محمد باقر شروع کرده بعد از شرح حال اقطاب زمان با امام محمدصادق کتاب خود را پایان میدهد.
بحث مباحث این چنینی در زمان ائمه روشن است چون آنان با وصل بودن به انوار الهی بیان کننده خواست الهی هستند ولی بعد از ائمه هر کس به فراخور حال سعی بر قرائتی از دین داشته است.پس باید همه با احتیاط رای ونظر در مورد دیگر قرائت ها بدهند چون معلوم نیست خواست الهی همان باشد که ما استنباط کرده ایم
سلام
احسنت به شما و به روزنامه ملت ما.تبلیغ وترویج ابعادی ازدین که کمتر گفته می شود ویا سعی بلیغ در مخفی نمودن آن می شود تا ثیر بسزائی در برملاشدن ضعف استدلال و عقیده اقتدارگرایان و قشری گرایان حاکم بر حوزه و جریان حاکمیت دارد.موفق باشید.
سلام
در پاسخ جناب امیر مهدی
1- بحث این پست این نبوده است و بحث این پست این بوده است که با کافر باید با حلم و بردباری برخورد که به عقیده ی حقیر با کافر بله ولی با مسلمانی که سخنان شرک الود داشته نباید چنین برخورد شود.پس سخن حقیر در راستای مطلب وبلاگ بوده و چیزی اضافه و یا کم نگفته ام.در مورد ادعای شما هم میگویم این صرفا ادعا است و باید اثبات شود اگر دلیل دارید بسم الله.نامه ی یک نفر انهم کسی که سالهاست بر کوس مخالفت و دشمنی با ایت الله خامنه ای میکوبد که دلیل نمیشود.بر فرض انهم که دلیل شود باید سند ارایه کند حد اقل دو نفر عادل و شاهد که باید شهادت دهند.پس سند ارایه بفرمایید.سند های قابل دسترس نه مثلا چیزهایی که خودتان میدانید و نمیشود گفت و....چون اینها برای خودتان محترم است.
2- بله گفته اند و خوب گفته اند بنده هم مخالفتی با ان ندارم و نمیدانم کدام سخنم خلاف این دستورات بوده اگر روشن بفرمایید اصلاح میکنم.
3- عرض کردم این سخن اقای قابل است و بعد از ایشون باب شده و بنده در صحت ان تشکیک دارم ضمنا علت دستگیری اقای اشوری همکاری با سازمان مجاهیدن خلق و حملات مسلحانه این حزب بود در بحث اعدام ایشان هم دو نفر شهادت دادند که وی مرتد شده است.رفتار اقای مصباح اگر بفهمد که اقای خامنه ای هم چنین سخنی گفته است برای من مهم نیست و اگر دوگانه باشد بنده ابراز انزجار خودم را از ایشان اعلام میکنم پیشاپیش.اما اینها پیش گویی و ذهن خوانی است که به نظر حقیر ارزش علمی ندارد.
سلام
ممنون
شما از اینکه پاسخ را در وبلاگ خودتان بنویسید ابا دارید لکن از نوشتنش در وبلاگ من ابایی ندارید؟؟؟مراتب تشکر را اعلام میکنم پیشاپیش
جوابتان را صورت بندی شده میدهم
-خیر
-خیر در اختیار این دو نیست و اینها هر کدام میتوانند فتوا و حکم خود را صادر کنند و یا به عنوان شاهد مدعای خود را اثبات کنند و هر کس دیگری هم چنین اجازه ای را دارد.
-در روایات داریم حضرت علی در برابر مسلمانی که به پیامبر نسبت دروغگو داد بسیار تند عمل نمود به قسمی که وی را همانجا کشت.در این مورد چی میفرمایید؟؟و موارد مشابه البته.سوزاندن کسانی که حضرت علی را خدا خواندند چگونه بود؟؟
-این وسط عقیده یک نفر باید مطابق با اصل دین باشد و اصلا تشکیل دادگاه به منظوری غیر از تشخیص همین موضوع است.از همین موضوع میشود یکی دیگر از ضرورت های وجود حکومت اسلامی را اثبات کرد.
-خب اگر اینجوری باشد الاسلام والسلام حضرت علی هم حق نداشت عده ای از علما و...را دستگیر یا زندانی کند.
-من به جایگاه این دو فقیه نگاه میکنم تفاوت دیدگاه من و شما در بحث ولایت فقیه است.شخص برای من مهم نیست جایگاه ولایت فقیه مهم است.خواستید بحث نیمه کاره ی گذشته را ادامه میدهیم.
سلام
حضرت علی (ع) حتا در نخیله در مقابل خوارج نهروان هم به احتجاج روی آوردند . توحید مفضل و احتجاج طبرسی پر است از مناظره امامان ما با دهریون و منکرین خدا و در هیچ کجا من ندیدم در مقابل منکری به شدت عمل متوسل شوند
آقای مصباح ، زمانی در سخنرانی های پیش از خطبه نماز جمعه گفته بود هر کس بشنود به ائمه و پیامبر اهانت شد، می تواند بلافاصله حکم خدا را اجرا کرده و اهانت کننده را که مرتد شده بکشد!
این حرف او اعتراضات گسترده ای را برانگیخت که یعنی چه در این صورت هر کس می تواند بزند و دیگری را بکشد و بگوید به ائمه ی دین اهانت کرده بود!
به طوریکه شنیدم مقامات از ادامه سخنرانی ایشان ممانعت به عمل آوردند به دلیل همین اعتراضات عمومی که ، سخنان او را ترویج خشونت رسمی از تریبون نماز جمعه می خواندند
دین رحمانی خدا با قرائت آقای مصباح ،دین خشونت نام گرفت
سلام
۱-نکته ای که در باب تفاوت نوع برخورد با مرتد ملی(کافرزاده) ومرتد فطری(مسلمان زاده) گفتید قابل اعتنا است.اما موضوع بحث ما نیست.صحبت برسر این است که دونفرمسلمان بظاهر عالم وآشنای به مبانی دینی با دوعقیده یکسان که این عقیده بر فرض کفرآمیز وشرک آلودشان را اتفاقاْ ابراز هم کرده ا ند ،یکی به اعدام محکوم می شود ودیگری مصون می ماند وکسی هم متعرض او نمی شود.
اگر فرض کنیم که دادگاه صالحه ای تشکیل شده و حقوق متهم بطور کامل رعایت شده وبدون هیچ فشار واضطرابی اجازه دفاع از خودش را به او داده اند ودرنهایت درخوش بینانه ترین حالت حکم به حق کرده اند،سوال این است که چرا برای نفر دومی که دقیقاً همان اتهام به او وارد است وهمان جرم را مرتکب شده چنین مراتبی رعایت نشده است؟
2-به ما فرموده اند حکمت را فرا بگیرید ولو از منافق. ولو از کافر .به ما فرموده اند به گوینده سخن توجه نکنیم بلکه به محتوای سخن توجه کنیم.شخصیت،منش ،رفتار ،عقاید و پیشینه احمد قابل یا هر فرد دیگری در تشخیص حقانیت سخن او نباید تاثیری داشته باشد.اگر قرار شد روزی درمورد احمد قابل وعقایدش قضاوت کنیم آن گاه لازم است به همه ابعاد وجودیش توجه کنیم که فعلاً موضوع مطلوب این پست نیست.
3-اگر اقای آشوری بر طبق ادله دینی وشرعی مستحق اعدام است درست به همان دلایل اقای ......... هم باید اعدام شود.فرضی که به ذهن من می رسد این است که آقای مصباح وبسیاری دیگر از کسانی که داعیه دینداری دارند حقیقتاً نمی ئدانسته اند که آقای ......... گفته است که این کتاب دقیقاً مطابق با عقاید من است.خوب.مگرحکم اسلام این نیست که مرتد فطری توبه ندارد واگر مرد مسلمان مرتد شود باید کشته شود.سوال من این است که اگر اقای مصباح یقین کند که آقای .......... در گذشته مرتد شده بوده آیا حاضر است بازهم عمامه را به زمین بکوبد وفریاد وااسلاما سر دهد وبعنوان مدافع حریم دین حکم کند که این شخصی که قبلاً مرتد شده .......... باید گردن زده شود؟
***
سیدعباس سیدمحمدی - امیرمهدی:
سلام علیکم.
ببخشید بابت پاراف کردن کامنتت و نقطه چین کردن چهار قسمت.
روزنامه ی ملت ما، سربسته خبر را منتشر کرد و مطالب سی ساله را زنده کرد. من هم سربسته حرف زدم.
در صورت تمایل، کامنت من در وبلاگ مشتی اسمال را ببین.
سلام
ممنون به خاطر توجهتان.صرفا یک شوخی بود ان موضوع.
یک سوالی میپرسم ابتدا جواب انرا بفرمایید تا در مورد این موارد گفت و گو کنیم چون حقیر کمی در این زمینه با شما همداستانم و برایم سوال است که حضرت علی چرا با بعضی بگونه ای دیگر رفتار کرده است.به هر حال روایاتی که گفتم خصوصا سوزاندن کسانی که حضرت علی را خدا میخواندند قطعیت تاریخی دارد چند ساعت پیش سندش را بررسی کردم و از چند نفر پرسیدم که محکم السند بود.
شما به حکم ارتداد اعتقاد دارید یا خیر؟یعنی قبول دارید که اگر مسلمانی کافر شود مستحق اعدام است یا خیر؟
ضمنا توجه داشته باشید اگر یک مسلمان پیامبر را نفی کند حکمش ارتداد است اما یک کافر بگوید پیامبر دروغگو و یا نعوذ بالله زنا کار است چنین نیست.
مساله دیگر اینکه در حکم ارتداد فرد باید اگاه باشد.یعنی باید بداند که نتیجه صحبتش چیست و انکار چه چیزی را در پی دارد و با این حال حکم به ان حرف دهد.البته تا جایی که من ذهنم میرسد چنین است.لذا شاید طلحه و زبیر چنین نبودند و البته شاید احتمال ضرر یا فتنه بزرگتری به ذهن حضرت میرسیده است (که این به نظرم بعید است).یا علی
سلام
این زبون بسته از کجا تو این وبلاگ پیداش شده.اگر موقتا قسمت نظرات رو تاییدی کنی خسته میشه و فکر میکنم از شرش خلاص بشی.
خیر قطعا در مورد نظرات نامقبول در فروع صحبتی نیست.ارتداد زمانی مطرح است که یک مسلمان علنا و عامدن نظری دهد بر خلاف ضروریات دین.مثلا نبوت پیامبر را انکار کند یا توحید را زیر سوال برد و....البته قطعا این در مقام تحقیق و تبلیغ کاملا متفاوت است.
تشخیص فقها در این زمینه با دیگران تفاوتی نمیکند منتها بعضی از سخنان ممکن است مستقیم ضروریات را زیر سوال نبرد و مثلا نتیجه اش منجر به انکار ضروریات شود.در این صورت فقها حکم میدهند وگرنه در رساله ها تنها به این اشاره شده است که کسی که ضروریات را انکار کند مستحق اعدام است.به هر حال این موضوع بیش از این حرفها فراگیر است و من خلافش را در نظر فقیهی ندیده ام و مثلا نمیشود تمام عالمان و عاقلان دین بر خطا باشند چه انکه راه هدایت بسته میشود.به هر جهت اگر حضرت عالی ارتداد را قبول ندارید بحثمان بی فایده است .
ضمنا وجه تحقیقی بودن اصول صحیح است منتها ژیش از ژذیرش دین مطرح است وقتی کسی دین را پذیرفت اوضاع فرق میکند.
راستش نکته ای بگویم بعضی احکام هست که حقیر وجه صدورش را نمیدانم و در فلسفه اش بسیار تحقیق کرده ام جوابها را خوانده ام اما دلیل موجهی بدست نیاوردن و صرفا بدان جهت معتقدشانم که از معصوم صادر گشته و در تبعیت از معصوم برهان عقلی محض دارم.در مورد ارتداد هم بسیاری فلسفه چینی کرده اند ولی به نظرم این روش صحیحی نیست و اگر قرار باشد که هر کسی به طور کامل فلسفه همه ی احکام را بفهمد اساسا نیاز به دین معنایش را از دست میدهد.
لذا غصه ای نداشته باشید که مثلا حوزوی ها خیلی راحت جواب میدهند خودم در بحثی پیرامون دیه بحث مفصلی با یک حوزوی پرمدعا در حرم حضرت رضا داشتم اخرش جز مهمل چیزی نمیگفت بهش گفتم چیزی را که بلد نیستید لازم نیست ازش دفاع کنید.و فکر نمیکنم در فلسفه احکام حتی حوزوی ها هم چیز بیشتری از من و شما بدانند.فلسفه احکام برای ما به حد محدودی دلایلش اشکار میشود.و وجهی از وجوهش مشخص میشود.اما انچه که قطعیت دارد این است که باید تایع محض معصوم بود و بر این برهان قاطع داریم.یا علی
سلام
من باقاطعیت از سخن احمد قابل ومدعای او دفاع نکردم.حرف من این بود که وقتی یک نفر به رهبر حکومت اسلامی نامه می نویسد واین گونه به او تهمت می زند وظیفه رهبر این است که از خودش وحیثیتش دفاع کند.نیازی به دا غ و درفش هم نیست.دوخط نامه بنویسد وبگوید آقای احمد قابل مطالب شما تماماْ کذب محض است وبنده هم مبرای از این مطالب هستم.این کار آیا خلاف شرع وعقل است؟چرا این کار را نمی کند؟
احمد قابل گفته که انهائی که این قضیه را می دانند ودر جریان این امربوده اند هنوز هم زنده هستند.یعنی او مدعی است که برای اثبات حرفش چندیدن شاهد دارد.به نظر شما احمد قابل باید چه مدرکی برای اثبات مدعایش بیارد؟مثلاْ باید فیلم می گرفته یا صدا ضبط می کرده است؟
فرض کنیم تمام ادعاهاوتهمتهای قابل ناروا ونادرست باشد.این چه رویه ای است که رهبر وکسی که در جایگاه ولی فقیه نشسته است جواب هیچ یک از انتقادات وسوالات واعتراضات به خودش را ندهد وبه گونه ای برخورد کند که یعنی سوال شما آن قدر بی ارزش است که من جواب نمی دهم؟این سیره پیغمبر وآل است؟
گفته اید که آقای آشوری به عملیات خرابکاری وهمکاری با مجاهدین خلق و..متهم بوده ومدارک واسنادش هم موجو داست.بنده می گویم در حکومتی که براحتی آ ب خوردن بزرگانش را با سندسازی وجعل اسناد ودروغ ونیرنگ به اعدام وحبس خانگی وتبعید و نفی بلد متهم می کنند دیگر تکلیف ضعفا معلوم است.بنابراین از اعدام آشوری نمی توان نتیجه گرفت که او یقیناْ متهم بوده است.وقتی قوه قضائیه و وزارت اطلاعات و ...خودشان به انواع واقسام جرائم متهم هستند وتشت رسوائیشان سالهاست که بر زمین افتاده آیا ما عقلاْ حق داریم به چنین عدالتخانه ای اعتماد کنیم وحکمش را حکم خدا وحکم به حق بدانیم؟اگر عدالتخانه داشتیم وهر ضعیفی می توانست حق خودش را در دادگاه عدل حکومت اسلامی از ظالم بگیرد آن وقت می توانستیم با قاطعیت بگوئیم که هر کسی در دادگاه محکوم شد واقعاْ مجرم بوده است.اما آیا چنین است؟
سلام
حقیقتش وظایف رهبر در قانون اساسی مشخص شده و در انها خبری از پاسخ دادن به تهمت و افترا نیست و فکر میکنم.ضمنا از این نامه ها صبح تا شب به رهبر مینویسند اگر قرار باشد رهبر جامعه اسلامی جواب تک تک اینها را بدهد که خب نمیشود.مجلس خبرگان هم برای بررسی همین مسائل وجود دارد.و قطعا ژیش از اقای قابل خبر این مسائل را دشاته اند این همه مرجع هم....بالاخره یک چیزی بگویید بگنجد.
چرا شاهد های ایشون هیچ سخنی نگفته اند؟سخن از شاهد های غیبی که خب ارزشش معلوم است.
ببینید جناب امیر مهدی مشکل من و شما مبنایی است من معتقد به ولایت فقیه هستم و اقای خامنه ای را هم ولی فقیه میدان پس نگرشم با شما متفاوت است.لذا شما میتوانید این دیالوگ و شبیه این دیالوگ ها را هزاران بار ادامه دهید اما برای من منابع تجربی و شهودی خودم ارزشمند تر از شماست و مثلا تشت رسوایی و قوه قضاییه و جعل اسناد و....تا برای خودم محکم ثابت نشود ارزشی ندارد.لذا اگر میخواهید بحثی با هم داشته باشیم نقطه ی اغازش اینجا نباشد بهتر است.دوست داشتید میتوانیم بر سر بحث ولایت فقیه گفت و گو کنیم و یا بر سر مصداق ولی فقیه.نه بررسی جزء به جزء هر عمل که حصول نتیجه در ان مشکل است.
وقتی شما از قوه قضاییه تا وزارت اطلاعات و...را پیش از پیش متهم میدانید من از چه چیزی دفاع کنم؟؟؟ابتدا یک نقطه اشتراک پیدا شود بعد از ان نقطه اشتراک جلو میرویم.یا علی
سلام علیکم.
نظرت را درباره ی این گفت و گو بفرما:
1) مشتی اسمال:
سلام
.........
شما به حکم ارتداد اعتقاد دارید یا خیر؟یعنی قبول دارید که اگر مسلمانی کافر شود مستحق اعدام است یا خیر؟
2) سیدمحمدی:
سلام علیکم.
بنده درباره ی «ارتداد» توجیه نیستم. از جمله:
ارتداد ظاهراً در نظرات نامقبول در فروع دین نیست، یعنی ظاهراً افراد را به دلیل نظرات شاذ یا نظرات مشرکانه درباره ی نماز یا روزه یا حج یا امر به معروف یا ... مرتد ملی یا فطری یا ... اعلام نمی کنند، بلکه نظراتی در باب توحید یا نبوت یا معاد است، که اگر آن نظرات، به فلان اشکال باشد، افراد را مرتد اعلام می کنند و اعدام یا ... می کنند. خب:
ظاهراً توحید و نبوت و معاد از اصول دین است و اصول دین تحقیقی است و به فتوای افرادی که طبق اصطلاحات فقه و اصول «مجتهد» نامیده می شوند، نیست. حالا برای من سؤال است مجتهدان چه گونه فتوا می دهند که فلان فرد چون نظرش در باب توحید یا نبوت (اصل و اساس نبوت، یا خاتمیت، یا ...) یا معاد (یا اگر اشتباه نکنم، حتا «رجعت») آن طور است، پس او مرتد است و او را اعدام کنیم.
شاید عرایض من خیلی خام باشد و جوابش را هر فرد حوزوی خیلی راحت بلد باشد. اما بنده آدمی شفاف و رُک هستم و توجیه نبودنم در موضوع ارتداد، از جمله به دلیل مطلبی است که توضیح دادم. یعنی، ظاهراً، توحید و نبوت و معاد، از اصول دین است، و ظاهراً اصول دین تحقیقی است و تقلیدی نیست، و از طرفی ظاهراً، افرادی که طبق فرایندی عُرفی به درجه ای موسوم به «اجتهاد فقهی و اصولی» می رسند (عُرفی یعنی اجتهاد را فردی مثل خودشان تأیید می کند و خدا یا رسول یا امام تأیید نکرده درجه ی اجتهاد را) خود را صاحب اختیار در فتوا دادن درباره ی عقاید مردمان در اصول دین هم می دانند.
3) مشتی اسمال:
سلام
........
خیر قطعا در مورد نظرات نامقبول در فروع صحبتی نیست.ارتداد زمانی مطرح است که یک مسلمان علنا و عامدن نظری دهد بر خلاف ضروریات دین.مثلا نبوت پیامبر را انکار کند یا توحید را زیر سوال برد و....البته قطعا این در مقام تحقیق و تبلیغ کاملا متفاوت است.
تشخیص فقها در این زمینه با دیگران تفاوتی نمیکند منتها بعضی از سخنان ممکن است مستقیم ضروریات را زیر سوال نبرد و مثلا نتیجه اش منجر به انکار ضروریات شود.در این صورت فقها حکم میدهند وگرنه در رساله ها تنها به این اشاره شده است که کسی که ضروریات را انکار کند مستحق اعدام است.به هر حال این موضوع بیش از این حرفها فراگیر است و من خلافش را در نظر فقیهی ندیده ام و مثلا نمیشود تمام عالمان و عاقلان دین بر خطا باشند چه انکه راه هدایت بسته میشود.به هر جهت اگر حضرت عالی ارتداد را قبول ندارید بحثمان بی فایده است .
ضمنا وجه تحقیقی بودن اصول صحیح است منتها ژیش از ژذیرش دین مطرح است وقتی کسی دین را پذیرفت اوضاع فرق میکند.
راستش نکته ای بگویم بعضی احکام هست که حقیر وجه صدورش را نمیدانم و در فلسفه اش بسیار تحقیق کرده ام جوابها را خوانده ام اما دلیل موجهی بدست نیاوردن و صرفا بدان جهت معتقدشانم که از معصوم صادر گشته و در تبعیت از معصوم برهان عقلی محض دارم.در مورد ارتداد هم بسیاری فلسفه چینی کرده اند ولی به نظرم این روش صحیحی نیست و اگر قرار باشد که هر کسی به طور کامل فلسفه همه ی احکام را بفهمد اساسا نیاز به دین معنایش را از دست میدهد.
لذا غصه ای نداشته باشید که مثلا حوزوی ها خیلی راحت جواب میدهند خودم در بحثی پیرامون دیه بحث مفصلی با یک حوزوی پرمدعا در حرم حضرت رضا داشتم اخرش جز مهمل چیزی نمیگفت بهش گفتم چیزی را که بلد نیستید لازم نیست ازش دفاع کنید.و فکر نمیکنم در فلسفه احکام حتی حوزوی ها هم چیز بیشتری از من و شما بدانند.فلسفه احکام برای ما به حد محدودی دلایلش اشکار میشود.و وجهی از وجوهش مشخص میشود.اما انچه که قطعیت دارد این است که باید تایع محض معصوم بود و بر این برهان قاطع داریم.یا علی
4) سیدمحمدی - امیرمهدی:
اگر تعریف ارتداد کاملاً یا نزدیک به کاملاً، مشخص باشد، و اگر قطعاً یا نزدیک به قطعاً حکم مرتد مشخص باشد، و اگر قطعی یا نزدیک به قطعی باشد که اختیار نظر دادن درباره ی فرد مرتد به عهده ی فرد موسوم به مجتهد در فقه و اصول است (و مثلاً به عهده ی متکلمان نیست)، البته بنده توجیه می شوم درباره ی ارتداد و درباره ی احکامی که مجتهدان صادر می کنند و افرادی را مرتد (و اعدام او را؟) اعلام می کنند.
اما آیا تمام این سؤالات همه حل شده و موضوع شناسی و حکم شناسی و ... همه حل شده و قطعی شده، و من و ما ولو حکمت حکم ارتداد را ندانیم، باید تعبداً بپذیریم نظر کارشناسان فروع دین را، درباره ی باورهای افراد در اصول دین؟
آیا تا قبل از مسلمان شدن، افراد اختیار باورهاشان درباره ی توحید و نبوت و معاد را دارند، اما بعد از مسلمان شدن، اختیار باورهاشان در توحید و نبوت و معاد را ندارند و آقای مصباح و آقای خزعلی و این کارشناسان فروع دین باید درستی یا نادرستی ی باورهای دیگران را اعلام کنند؟
این که اصول دین تحقیقی است و تقلیدی نیست، برای قبل از مسلمان شدن است؟
سلام علیکم.
نظرت را درباره ی این گفت و گو بفرما:
1) مشتی اسمال:
در روایات داریم حضرت علی در برابر مسلمانی که به پیامبر نسبت دروغگو داد بسیار تند عمل نمود به قسمی که وی را همانجا کشت.در این مورد چی میفرمایید؟؟و موارد مشابه البته.سوزاندن کسانی که حضرت علی را خدا خواندند چگونه بود؟؟
2) سیدعباس سیدمحمدی:
سلام علیکم
بنده کارشناسانه که نه، ولی چیزی که فی المجلس به ذهنم می رسد این است:
ــ وقتی رسول خدا فرمود علی مع الحق و الحق مع علی، و ظاهراً این فرمایش رسول خدا را عایشه و طلحه و زبیر و سپاه جمل شنیده بودند، و با این حال رودرروی علی ایستادند، و یعنی علی را حق نمی دانستند، و یعنی فرمایش «علی مع الحق و الحق مع علی» را قبول نداشتند، ولی حضرت علی آنها را به دلیل زیر پا گذاشتن سخن رسول خدا نمی کشت. من شک پیدا می کنم به سخن شما.
ــ اگر حضرت علی، طبق سخن شما، افراد را به دلیل دروغگو نامیدن رسول خدا می کشت، آیا به طریق اولا خود رسول الله مجاز نبود افراد به دلیل «دروغگو نامیدن محمد» بکشد؟
ــ من این طور خاطرم است (ولی مطمئن نیستم) به رسول الله حتا نسبت زنا می دادند، اما حضرت می فرمود «نه، من زنا نکردم».
ــ طبق قرآن کریم:
فان کذبوک فقل ربکم ذو رحمة واسعة/و اگر تو را دروغگو انگاشتند بگو پروردگارتان صاحب رحمتی فراگیر است
و:
و ان کذبوک فقل لی عملی و لکم عملکم انتم بریئون مما اعمل و انا بری ء مما تعملون/و اگر تو را دروغگو انگاشتند بگو عمل من از آن من و عمل شما از آن شما؛ شما از آنچه من می کنم بری و برکنارید و من از آنچه شما می کنید بری و برکنارم.
طبق اینها، من کشته شدن ضربتی و دفعتی ی افرادی که رسول الله را دروغگو می نامیدند، کشته شدنشان توسط علی، و نیز سوزانده شدن افرادی که علی را خدا می دانستند، توسط علی، برایم مشکوک است.
3) مشتی اسمال:
روایاتی که گفتم خصوصا سوزاندن کسانی که حضرت علی را خدا میخواندند قطعیت تاریخی دارد چند ساعت پیش سندش را بررسی کردم و از چند نفر پرسیدم که محکم السند بود.
با سلام
مکتوب ونظرات را خواندم.
مبنای عقلانیت گفتگو است این مهم را ما در تاریخ صادقین و امام رضا مشاهده میکنیم.
سئوالی که مطرح امیشود این موضوع است که آیا فکر دینی استعداد مونولوگ دارد یا دیالوگ؟
بستگی دارد به تلقی از فکر دینی آنچه تاریخ نشان می دهد این است که هرگاه تفکر دینی اخباریگری غالب بوده است مانع گفتگو و مناظره وبتبع آن عقلانیت بوده است.
دوست بزرگوار و گِرانمایه جناب آقای سعید با سپاس و درود.
نکته ی اول . از این که دیر پاسختان را میدهم پوزش می خواهم، متاسفانه من درسترسی مستقیم به اینترنت ندارم و همین باعث تاخیر می شود اما بهتر است بروم سر خط!
راست اش را بخواهید با نوشتههایتان بیش از آن که خود میپندارید همرایم که بخواهم متهبهخشخاش بگذارم و سخن دراز کنم اما چند نکته هست که بهگمانم گفتن شان در روشنتَر شدن بحث یاریمان رساند. گَرچه دوستان مرا از بُن شایسته و سزاوار سخن گفتن و شنفتن "بینتیجه"! نمیدانند فقط از آن رو که دیر پای به میدان کارزار نهاده ام و در نتیجه خود به خود نمیتوانسته ام از چند و چون بحثهای پیشین آگاه بوده باشم – با این همه بماند.
به رای من دوست گرامی اصطلاح "علوم انسانی اسلامی" دستاورد خَلط بنیادهای اندیشهای ناهمسان است که میتوان گفت– آنچنان که سید جواد طباطبایی در کتابهای "مَکتب تبریز" و "نظریهی حکومت قانون" نیک نشان داده است- به گونهای هَمزاد روشنرایی ایرانی است و از شناخت نادرست ما از بنیادهای اندیشهای جهان غرب بر میخیزد با این همه در اینجا من سَر آن ندارم آنچه را که طباطبایی گفته بازگوییم و ذهن شما و دوستان را با جستارهایی که چه بسا خود بدانها آشناترید بیازارم.
روشنرایی در غرب را اگر بخواهیم از آن سان که کانت در واپسین بخش "سنجش خِرد ناب" از آن سخن میراند به پندار آوریم آن را باید روزگاری بدانیم که خرد انسان در آن "آزاد بودن و وابسته نبودن" خود در همه سِپهرهای اندیشهی خردی و همهی زمینههای پژوهشهای بازبسته به انسان و کیهان را جشن میگیرد و با شعار هوراس که [در دانستن و اندیشیدن با مغز خویش دلیری ورز] آذین میبندد.
میدانم این سخنان از بس که گفته شده اند چهبسا خسته کننده بنمایند اما پُرسش این است که آیا معنای این سَبک نوین اندیشیدن که بنیادِ پیریزی روزگار نوین است در میان ما هنوز هم که هنوز است به درستی فَهم شده است؟
مرادم همانا فهم استقلال خرد در همهی زمینههای وابسته به پژوهشهای بشری است.
جَهان نوین همچنان که خود میدانید با غَریو استقلال خرد انسان آغاز میشود. اکنون پرسش بسیار سادهی من از دوستان این است که آیا این آزادی خرد انسان در دین اسلام هم به رسمیت شناخته شده است یا نه؟
این مساله را میتوان از دو منظر بررسید 1. از منظر خودِ کتاب قرآن 2. از منظر علوم دینی یا الهیاتِ تدوین شده به دست مسلمانان.
سوال این است که آیا کتاب قرآن و کلام الله استقلال خرد انسان از ارادهی الهی را بَر میتابد یا خیر؟ پاسخ من به این پرسش منفی است. چرا؟ زیرا بمثل اگر دین شناسی تطبیقی را که یکی از گرایشهای علوم انسانی در دنیای جدید است و حتی خود دین را از جَنبههای مختلف به ابژهی مطالعات خود بدل میکند در نظر بگیریم میتوانیم از خود بپرسیم خدایی که خود را عامل مطلق هر گونه تغییری -و محیط بر همه چیز- در جهان میداند چگونه می تواند قرار گرفتن زیر ذرهبین اندیشهی بشری را تاب آورد؟
تصور اش را بفرمایید که الله، خدایِ مطلقِ همهدان و همهتوان اُبژهی بندگان بیچاره و ناتوان خود شده باشد.
امیدوارم از این سخنان به شتاب دینستیزی بیرون نکشند زیرا این سخنان را اگر بر زبان میآورم برای نشان دادن این است که به چه معنا خرد "خودمختاری" خود در همهی زمینههای علمی را به دست آورده است و آیا این آزادی از پیش انگارهها –به ویژه از نوع دینیاش- را میتوانیم از یک علم ناموجودی به اسم علوم انسانی اسلامی به در آوریم یا خیر؟
آیا این نوع علومِ انسانی اسلامی هنوز متولد نشده میتوانند از پیشفرضهای دینی خود آزاد باشد؟ و علمی که موضوعات مطروحه خود را از قبل و بدون هیچ گونه پژوهشی به عنوان این که اینها کلام خدایند و ناگزیر درست، راست و حقیقت میپندارد اصولاً چگونه علمی تواند بود؟
و بر بستر هَمین پُرسشهاست که میتوانیم این ادعای دُرست و بارها تایید شده را بازگوییم که دین از آنجا که دین است و از آنجا که مدعیات خود را از پیش راست و درست میپندارد نمیتواند علم باشد زیرا علم حقاق خود را نه "از پیش" که "از پس" به دست میآورد و در نتیجهی آزمایش و خطا و در هر حال نگاه و مشاهده و مَنطق بشری.
از اینجاست که میبینیم بنیادهای شناخت دینی و علمی از بُن با هم متفاوتند. و در نتیجه علم دینی نمیتوانیم داشته باشیم؛ نه علم دینی تجربی از آنسان که قبل از انقلاب باور داشتند و به جایی نرسید و نه علم دینی- الهیِ انسانی! که "جعلی" است ساخته و پَرداخته طالبانوشان جمهوری اسلامی که فردا پس فردا از دل این علوم فَرامدرن دینیشان چون فُقهای کشور پاکستان هم سُرعت جنهایی که اطلاعات را از عالم بالا میدزدند (رجوع کنید سوره ی جن) اندازه میگیرند و همه میزان دمای آتش جهنم را و هم با علوم انسانی اسلامیشان مشخص خواهند کرد که بر مبنای کدامین قوانین الهی-انسانی! خضر پیامبر آن بچهی بیچاره را خفه کرد و الله یهودیان را به بوزینه و خوک تبدیل کرد و همچنین بر اساس کشفیات حقوق جدید الهی-انسانیشان روشن خواهند گردانید که چگونه یک گاو میتواند در مرتبهی شهادتگویی چندان پیش خیزد که شهادت اش بر زندگی یک قوم آن همه تاثیرگذار باشد! –اینها اما بماند-
نُکته فقط در اینجاست که [علم دین نیست و دین هم علم نیست و در نتیجه نه علم دین-بنیاد داریم نه دین علم –بنیاد پس همان بهتر که این "جعلیات" دلآزار دَستپُخت زوروران و زورآوران را به کناری افکنیم و نیک پژوهیدن بیاموزیم چرا که علم اگر نیک دراندیشم نه شرقی است و نه غربی و طبیعتاً جمهوری اسلامی هم نمیتواند باشد.
نُکته فقط در اینجاست که [علم دین نیست و دین هم علم نیست و در نتیجه نه علم دین-بنیاد داریم نه دین علم –بنیاد پس همان بهتر که این "جعلیات" دلآزار دَستپُخت زوروران و زورآوران را به کناری افکنیم و نیک پژوهیدن بیاموزیم چرا که علم اگر نیک دراندیشم نه شرقی است و نه غربی و طبیعتاً جمهوری اسلامی هم نمیتواند باشد.
دکارت آنچنان که کاسیرر میگوید بر آن بود که خرد انسان از هر عقیده و پیشداوری که چون غباری به جبین آن نشسته است پیرتر است و روشنرایان قرن هژدهم که پایههای نگاه نو علمی به جهان را پیریختند و ساخت و فُرم جدید شناخت را به آدمیان آموختند این ادعای دکارت در همهی زمینههای سنت، رسوم، مرجعیت و ... به میدان کارزار بردند و هر چیز و همه چیز حتی دینها را به ابزار کاوشگری دقیق عقل سپردند تا از آن پس "دین تنها در محدودهی عقل" وجود داشته باشد، این بدان معناست که ساخت نوِ اندیشهی نوین بار را از گردهی یابوی الهیات با همهی خام داوریها و پیشداوریهایش فرود آورد و مسئولیت اندیشیدن را از کف مُدعیان و متعاطیان عالم بالا به در آورد و خرد را یارای فهم و کشف و شناخت جهان دانست.
به رای من این جَعلیات نیمپخته و ناسنجیده تدبیرهایی است که زوروران در کار کرده اند تا با آن همه دلایلی که علیه الهیاتاندیشی وجود دارد در این زمانهی عسرت، الهیات را تحت عنوان معنویت جایگزین منطق و فلسفهی ناب کنند.
گفتم الهیات –بله- زیرا آنچه دوستان علوم انسانی اسلامی نامیده اند در بهترین حالت همان الهیات است. که علم مدرن در واقع از زیر خاکستر آن و در مواجهه با آن زاده شد. و میتوان پُرسید معنای این بازگشت به الهیات و الهیاتاندیشی به راستی چیست؟ زاده شدن علوم انسانی اسلامی نو؟! شاید چنین باشد.
بگذارید کمی روشنتر سخن گویم گروتیوس و لَاینینتس را بمثل در نظر بگیرید این دو در آستانهی دنیای جدید اصولَا مفهوم تازهای از منشا حق و قانون به دست دادند که در واقع باززایشی از اندیشه افلاطون بود که مَنشا قانون و حقوق را رابطهی میان اخلاق و منطق میدانست و به هر سان چیزی متعلق تجربهی بشری که از چشم دوختن وی به "مثال نیک" به دست میتوانست آمد "مثال نیک" ی که حتا صانع افلاطونی نیز جهان را با نگریستن در آن میتوانست سامان دهد. از این منظر که بنگریم و بر سریر اندیشهی افلاطونی که بنشینیم این ادعا را میتوانیم پذیرا باشیم که ماهیت قانون و عدالت، سوای این که تجربه بتواند آن را روشن کند یا نه همواره، استوار و پایدار میماند و این قوانین حتی اگر در واقعیت برای یک بار هم تحقق نیافته و کسی نتوانسته باشد آنها را به مرحلهی اجرا در آورد باز هم پابرجایند و استوار.
از این دیدگاه حقیقت قانون از چَشمانداز مدرنِ پایهگذاران حقوق جدید مانند حقیقت در حساب است. و همچنان که نابود شدن جهان نیز نمیتواند حقیقت جاودان و ضروری نسبتها در حساب و ریاضیات را از میان بردارد در اعتبار حقیقتی که این قانونهای نوین اذعان می دارند خدشه وارد نمیشود. از دیدِ پایهگذاران حقوق و قانون جدید در دنیای مدرن حقیقت به طور کلی رابطه اش را با ارادهی خدا آنچنان که در سدههای میانه پنداشته میشد از دست داده است، و بنا بر دید اندیشمندان دنیای مدرن- یک امر دُرُست و حقیقی، سوای این که ارادهی خدا چه بوده باشد یا چه امر نموده باشد درست است. (این درک تازه ای از مفهوم حقیقت بود که استقلال حقیقت را در حوزهی طبیعت و حوزهی مطالعات مربوط به انسان پس از کار گالیله به رسمیت می شناخت. و در واقع آن چه سبب محاکمه ی گالیله شد آنچنان که ارنست کاسیرر اذعان دارد نه مفاهیم ریاضی که او مطرح کرد بلکه درک نویی بود که وی در فتاد حقیقت مستقل جهان طبیعت پیش کشید)
به هر روی اَندیشمندان جهان نو بر آن بودند که روح و خِرد انسان همچنان که میتواند قلمرو چندیها و اعداد را کاملاً از درون خود و بر اساس تصورات درونزاد انسان بنیان نهد به همینسان توان و نیروی آفرینش قلمرو حقوق و قانون را هم دارد. خرد انسان میتواند با قواعد پیشینِ خود- زای خویش بیاغازد و با آغازیدن از خود راه به سوی پدیدارها و نمودهای محض گشاید و از زیر دریای جوشان نمودهای حقوقی پرگونهی همهی گروهها و ملتها آن چه را که "ضروری یا واجب" است و خوانا و سازگار با خرد انسان را بَرکشد و فَرا آورد، و در واقع منطق جهانگیر شدن اندیشهی مدرن هم از دلِ همین شیوهی نُوین دراندیشیدن برمیخیزد.
مُشکل مدعیان علوم انسانی اسلامی نیز این است که گُمان میکنند منطق علمی جدید مجهز به یک دیدگاه منطقهای (غربی) است در صورتی که اَندیشهی مدرن و ساختار تئوریک جَهانبینی انسان به طور کلی و نه فقط انسان غربی، در بطن خود حامل یک بینش جهانرواست که مَرزهای جغرافیایی و عقیدتی ملیتها و قومیتها و مذاهب را در مینوردد. (بهراستی ولتر به چه معنا فرانسوی و کانت به چه معنا آلمانی است؟!)
آنچنان که کاسیرر به تیزی نشان داده است "منشا پیدایش ساختار تئوریک جهانبینی انسانها آنجاست که آنها میان پندار و حقیقت، میان آنچه صرفاَ ادراک یا ارائه میشود و آنچه حقیقتاَ "هست"، میان ذهنیت و عینیت خط روشن میکشند. سَنجه ای که برای بازشناختن حقیقت از پندار و عینیت از ذهنیت به کار میرود این است که امور پایدار را از ناپایدار جدا کنند و ضرورت و ثبات منطقیاش را دریابند هر گُنجانیدهی خاصِ آگاهی را به این آغازه باز میباید بَرَند و با آن بسنجند تا روشن گردد که آیا امر ارائه شده وقوع اش کاملاً طبق قانون بوده است یا نه. به همین شیوه مَرزهای هستی از هم تفکیک و متمایز میگردند: امر ناپایدار از پایدار و امر تصادفی از امری که اعتبار کلی دارد جدا می شود و در این گزینش بعضی عناصر تجربه ضروری بودن(وجوب) و اساسی بودن اش برای پایهگیری و استواری کل ساختمان تجربه محقق میگردد.
میبینیم که طبق گفتههای کاسیرر علم محقق نمیشود مگر که امر تصادفی از امر کلی و ذهنیت صرف از عینیت متمایز گردد و نیز علم محقق نمیشود مگر در راستای تجربهی بشری در هر زمینهای صحت و ضرورت منطقی هر چیزی در پرتو کاربرد خرد بشری روشن گردد.
اکنون سوال من این است که اگر برای پایهگیری علم بشری اصلاح میکنم ساختار تئوریک و نظری اندیشهی بشری این همه نیاز است، دین را که از بُن رَهای از این تفکیک و تمایزهاست، اصولَا چگونه میتوان علم نامید؟ و از ساختار تئوریک جهانبینی دینی بر اساس منطق قوانینی سخن گفت که حتی مستقل از ارادهی خدا راست و درست هستند؟!
اگر از کلمات سید جواد طباطبایی وام گیرم گُمان میکنم آنچه تاکنون بر زبان رانده ام "لغزش" دوستان را در لغزشگاههای خلط بنیادها و مبانی تفکر علمی و دینی به آفتاب آورده باشد.
***** اما به عنوان نقدی بر آقای سید محمدی بد نیست این را هم بپرسم به فرض که دانشگاههای غربی از علوم انسانی اسلامی سخن گفته باشند. این عناوین را آیا باید نشان از بود ِاین علوم بگیریم یا شیوه ای از ردهبندی شناختهای گوناگون انسان در جهان غرب برای مورد مطالعه قرار دادنشان؟
فراتر گفته شد که تفکر علمی بودها را از نمودها و امور پایدار را از امور ناپایدار جدا میکند، بر این اساس میتوان گفت این که در دانشگاههای غربی علوم اسلامی مانند فقه و حدیث را مورد مطالعه قرار میدهند، هرگز به معنای بودِ این علوم(به عنوان علوم انسانی) نیست. بلکه این علوم و دانشها را در جهان غرب همچنانی مورد مطالعه قرار میدهند که بسیاری از نمودهای تفکر دینی و اسطوره ای چون فتیشها و تابوها و قوانین حاکم بر جوامع بدوی را.
در همهی این موارد نیز غربیان از مبانی حقوقی آدمیان بدوی و نا-نوشتاری و ... سخن میگویند و همهی آنها را جز دانش های انسانی ردهبندی میکنند، اما این هرگز بدان معنا نیست که منطق تئوریک حاکم بر علوم انسانی را از دل همان موضوعات مطالعهی خود بمثل دینها بر میکشند (کاری که قرار است مُدعیان علوم انسانی اسلامی انجام دهند)
در واقع مثلاً رشتهای اسلامشناسی طبیعتاً اسلام را میپژوهد اما این کار فقط برای شناخت جهان بزرگتر به عنوان موضوعی از موضوعات مطالعهی انسان است و حقیقت خودش را از منطق علمی خود بیرون می کشد نه از آنچه که در متن تعلیمات مثلاً دین اسلام بیان شده است. (بمثل آیا یک اسلامشناس برای دستهبندی آیات قرآن همان منطقی را به کار میبرد که یک فقیه یا محدث به کار میبرد و بمثل اسلامشناسی چون گلدسیهر –برای نمونه- به همان نظر در آیات کیهان شناختی قرآن مینگرد که "اصولی" ای چون علامه طباطبایی؟)
نیک روشن است که رشتهی دینشناسی؛ نوعِ شناختشناسی، انسانشناسی و کیهانشناسی [به زَعم من اسطوره ای] موجود در اَدیان توحیدی را پیوسته و از منظرهای گوناگون میکاود و میپژوهد. با این همه آیا درست است که به شیوهی مدعیان علوم انسانی دینی اعتقاد بیاوریم که کسی چون ماکس وبر، دورکیم یا پطروفشسکی دین را با همان منطقی بر میرسد که بمثل آیت الله جوادی املی!
یکی از ویژگیهایی که کاسیرر برای سنخ بینش دینی-اسطورهای برمیشمارد این است که سوژه منقادِ اُبژه مطالعهیِ خویش است و به هر سان زیر نفوذ و قدرت آن. اکنون سوال این است، رابطهی مدعیان علوم انسانی اسلامی با دین که قرار است موضوع و برابرایستای پژوهش باشد حاکی از این انقیاد است یا حاکی از آزادی خرد انسان در فروشکافی قوانین ضروری حاکم بر پدیدهی دین؟ روشن است که زیر مهمیز آن نوع اعتیاد و انقیاد دین-منشانه و اسطوره-بنیاد، علم انسانیِ تئوریک نمیتوانیم داشته باشیم!
آنچه گفتم در واقع روشنسازی ای بود-فشرده و عجولانه – از پرسش نُخستی که از جناب آقای ستاری و جناب سید محمدی پرسیده بودم و هستهی بحث من بیشتر در اینجاست و بقیهی حرفها، به زبان طَعنآمیز آقای امیر مهدی "اضافات و افاضات" بود!
اما در رابطهی فلسفه و فیلسوفان با دین اسلام.
جناب سعید عزیز! نحوه و روش تفکر فیلسوفان با آنچه در قرآن و کلمات محمد آمده است از بیخ و بن متفاوت است و البته این نخستین نکتهای است که دوستان کَمترین توجهی بدان نمیکنند. آنان از علوم انسانی با صِفَت اسلامی سخن میگویند و مثالهای این علوم میشوند فلاسفهی تمدن اسلامی!
نمیدانم در این مورد چرا اهل حدیث کمترین جایگاهی ندارند؛ از اصولی گرفته تا اخباری و ... . نکتهی نخستی که باید بدان توجه کرد همین مطلب است. چرا نمیگویند علوم انسانی قرآنی؟ یا چرا نمیگویند علوم انسانی حدیثی؟- دلیلاش روشن است زیرا از آنجا که اسلام و مفهوم اسلام هنوز هم کاملاً روشن نشده است میتوان هر چیزی را بدان الصاق کرد. از همین رو در حاشیهی سخنان شما –دوست عزیز- من اصرار دارم دوستان قبل از این که مُرداشان را از علوم انسانی روشن کنند اول مشخص کنند مرادشان از اسلام چیست؟ کدام فرقه؟ کدام مذهب؟ مبتنی به کدام جهاننگری؟ زیرا از قضا آنچه تیره و تار است همین مفهوم اسلام است. دوستان وقتی از اسلام سخن میگویند دقیقاً مرادشان چیست و چه چیز را میخواهند برسانند؟ زیرا این چیزی که اسلام مینامند به قد و قوارهی هر کس رنگ و بویی دارد؟ این که اسلام را معادل قرآن بدانیم البته میتواند تا اندازه ای راه بَرنده باشد.
اما از قرآن که به این سو گام نهیم همه چیز ناگهان در هم میریزد، از میان آن همه مجموعههای حدیث با تاویلات گوناگون کدام یک اسلام است، انواع شیعی یا انواع سنیشان، وهابی یا سلفیشان کدام یک؟
دوستان میفرمایند اسلام یک جهانبینی با محدودهها و مرزهای مشخص است آیا واقعاً چنین است؟ پس معنای آن جنگ هفتاد و دو ملتی که حافظ میگفت چه بوده و چیست؟
آن همه تاویلاتی که از زمین تا آسمان با هم متمایزند کدام یکشان اسلام اند و کدام یک از همه مورد وثوقتر؟ بر مبنای چه دیدگاهی؟ اعتزالی یا اشعری، شیعی یا عرفانی؟ اگر عرفانی کدام عرفان، عاشقانه یا زاهدانه؟ بالاخره حافظ راست میگوید یا مولوی، امام جعفر صادق یا امامان اهل سنت؟ نکتهای که باید بدان توجه نمود این است که بدانیم که در دل آنچه که تمدن اسلامی نامیده شده است کُدامین خطوط فکری وجود داشته اند و هر یک از آن خطوط چه رابطهای با هم داشته اند و چگونه بر هم تاثیر گذاشته اند. در هر حال باید منحنی فراز و فرود اندیشه را دل تمدن اسلامی کاملاً روشن ترسیم نمود تا سپس بتوان برای مبنای آن سخن گفت.
دستکم چهار گروه در دل این تمدن با هم مبادلهی افکار کرده اند( و البته گاه با خونریزی!). اهل شرع و فقه و حدیث، اهل عرفان، اهالی سیاست ایرانشهری، و اهالی فلسفه. هر یک از این گروهها بنا به گروه یا فرقه ای که بدان پیوسته اند حداقل چندین زیر شاخه دارند.
حال سوال من این است که چرا از میان این همه باید فقط طایفهی فیلسوفان یونانی-اسلامی را بر کُرسی نشاند و در سخن گفتن از علوم انسانی اسلامی رَدپای آنها را دنبال گرفت؟ آیا توجیهی برای این انتخاب سر خودانه دستکم در برابر شریعتنامهنویسان وجود دارد؟! میبینید که اگر بخواهیم ادامه دهیم مثنوی صد من کاغذ خواهد شد.
اما با وجود آن که معلوم نیست به چه دلیل دوستان از میان این همه علوم موجود در جهان اسلامی سفت و سخت و قرص فلسفه را، آنهم فقط فلسفهی برخی از فیلسوفان را چسبیده اند، برای روشنتر شدن بحث میتوانیم بپرسیم مِتد و روش این دست فیلسوفان در موضوعاتی مانند مبدا و معاد به راستی تا چه اندازه متاثر از خودِ قرآن بوده است؟
این سوالی است که اگرچه پرسیده نمیشود اما بسیار اساسی است زیرا منطق متفاوت شیوهی بحث فیلسوفان با قرآن را نشان خواهد داد.
یکی از اشکالاتی که در تمدن اسلامی وجود دارد این است که با وجود آن که در خودِ قرآن در این زمینهها استدلالاتی به دست داده شده است، فیلسوفان مسلمان در برابر دشمنان از همین کلمات "روشنگر" الهی برای منکوب کردن مخالفان [استفاده نکرده اند] و به راهحلهای به غایت پیچیده ای دست یازیده اند که چهبسا اگر خود محمد میدید از دیدنشان زهره اش آب میشد!
حقیقت این است که استدلالهای قرآن در اثبات مبدا و معاد و نبوت آن قدر ضعیفاند که اصلاً به کار بحث در یک مناظرهی قوی نمیآیند.
حتا تَصورش سَخت است که چگونه آن هم فلسفه روی فلسفه اَنباریدن فیلسوفان مسلمان و حتی یهودی و مسیحی چگونه میتوانسته است از دل آن کتابهای ساده به درآید. اما ناساز با سخن قرآن، که کلمات روشن خود را نشانگر و هدایتکننده مینامد فیلسوفان بیهیچ گونه دشواری دریافتهاند چنین مسائلی را با آن منطق بدوی قرآنی نمیتوان گشود و به همین دلیل است که به آن راهحلهای پیچیده روی نهاده اند ( بمثل محمد در قرآن دهها بار به جای این که دلیلی بر "نبوت" خود بیاورد و عدم جنون خود را ثابت کند به جای دلایل فلسفی به سوگند متوسل میشود: سوگند به ماه و خورشید و قلم و صف بستگانی که صف بسته اند که محمد دیوانه نیست و فرستادهی خداست!) بسیار خوب این رودهدرازیها برای چه بود؟ فقط برای نشان دادن این که قرآن با آن زبان به قول خود، ساده و مبین اش نمیتوانسته است فَراهم کنندهی مِتد اندیشهی فیلسوفان مسلمان بوده باشد و آنچه فیلسوفان مسلمان در زمینههای مختلف بر آورده اند از دل شیوهی خاص فَهم خودشان نسبت به جهان برخاسته است نه از دلِ رَهنمودهای قرآن.(این البته بدان معنا نیست که فیلسوفان هرگز تحت تاثیر و القای هیبت دین نبوده اند.)
بهگُمانم این برای نشان دادن تفاوت مِتد فیلسوفان با متد قرآن بس باشد. از این دید من با گُفتههای شما -جناب آقای سعید- کاملاً همرایم و اصلاً بحثی با شما ندارم. هگل جُمله ای دارد با این مضمون که آنچه فَرآوردهی آسمان میدانیم در واقع دستاوردهای بشر است که هیاتی الهی به خود گرفته است. از این نظر دستاوردهای فیلسوفان مسلمان در مورد اموری که به طوری کلی بیرون از دین اند از بیخ و بن ربطی به اسلام و قرآن ندارد و دشوار میتوان تصور نمود که بمثل ملاصدرا چگونه میتوانسته نظریهی حرکت جوهری را از دل نه تنها مِتد قرآنی که حتی از دل مفاهیم قرآنی به در آورده باشد. طُرفه این که هر کجا که پایش افتاده هَمین ملا صدرا قرآن را بنا بر دیدگاه خود تاویل کرده نه دید خود را مبنای قرآن و این کاری است که از دهها تن دیگر از مفسران قرآن منجمله علامه طباطبایی سر زده است. از قرار کار مفسران در بسیاری از مواقع این است که دیدگاه خود را در عین دینخویی برای نجات دین بر دین و قرآن تحمیل کنند همچنان که دهها تن عرفایی که پوست قرآن را بهر خران میپنداشته اند قرآن را بر اساس "مغز" هایی که خود میپنداشته اند تاویل میکرده اند نمونهی حافظ در این مورد بسیار گویاست!
جناب آقای سعید نقد شما در مورد بحث من راجع به زوال و انحطاط فکر در جهان اسلامی اگر آن را به تمام شئون این تمدن فراگستریم کاملاً متین و منطقی است. (قابل توجه دوستانی که مرا متهم به لجبازی فکری میکنند) اما توضیحاً این را باید بیافزایم که این مطالب در واقع ادامهی چند کامنت پیشینتر بودند که در آن من دیدگاه آقای ستاریان در مورد نسبت فلسفهی سیاسی فارابی و دورکیم را به نقد کشیده بودم. ایشان بدون این که زمینه متفاوت بحث فارابی و دورکیم را در نظر گرفته باشند از برتری فلسفهی سیاسی فارابی سخن رانده بودند من هم ادعا کردم که یک فلسفهی سیاسی که فاقد مفهوم " خیر یا مصلحت عمومی" باشد –و اکنون میافزایم -در کانون آن نه شهروندان که تنها "رئیس مدینه یا امام" قرار داشته باشد معلوم نیست به چه دلیل باید از همتایان غربی اش برتر باشد به ویژه این که، این مفهوم حتی در کانون نظریهی سیاسی افلاطون و ارسطو جای بسیار تعیین کننده ای را ویژه ی خود گردانیده است!
در مورد بحثهایی که متاثر از آرای جناب آرامش دوستدار بوده اند نیز خود موضوع بحث همچنان که از موضع فلسفهی آگاهی تشخیص داده اید روشنگر است. تنها نکته ای که من از شما نمیپذیریم این است که شما متدلوژی فیلسوفان مسلمان را بدون خش و خدشه میدانید و اصرار دارید که آرای آنها نتیجهی معقول مِتدهای اندیشهای شان بوده است. من از دو منظر میتوانم به مطلب بپردازم یکی از منظر تاریخ فلسفه و دوم از منظر همان مفهوم دینخویی جناب دوستدار.
از منظر تاریخ فلسفه میدانیم وقتی که پای اعتقادات کسانی مانند ابنسینا و ناصرخسرو به میان میآمده، این کسان چگونه به بدترین و درشترین کلمات کسی مثل رازی را سرزنش میکرده اند. گرچه موضع فیلسوفی باطنی چون ناصرخسرو با کوردل و طماع نامیدن رازی تا اندازه ای معتدل مینماید اما کار ابنسینا این نابغهی بزرگ روزگاران با اندیشههای رازی بدانجا میکشد که ادعا نماید رازی بنا به حرفه اش که طب است همان بهتر که با بوی گند ادرار و مدفوع سرخوش باشد و او را با مسائل مابعدالطبیعی چکار؟ (ر. ک .تاریخ علوم عقلی-ذبیح الله صفا) سوال ساده من این است که چنین خشم و خروشی از بطن چه چیزی برون میتوانسته است آمد جز مَنش دینی اِبنسینا.
اما همچنان که در کامنتهای پیشین تا اندازهای نشان دادم البته بطور بسیار فشرده، بر اساس دیدگاههای جناب دوستدار و البته مبتنی بر منطق درونی فکر او میتوان کاملاً فهمید که ابنسینا، ابنخلدون، بیرونی، ناصرخسرو و دیگران را چگونه خوی دینی آنها از فهم درست مسائل دور میکند و حتی کار را به تحریف عقاید مخالفانی میکشاند که در تمدن اسلامی تعدادشان کم نبوده است. مُرادم همان مادیان و دهریان و مانویان و زرتشتیان و نبوت-ستیزان زمانهاند که بارِ تولید بسیاری از مفاهیم علمی در دل تمدن اسلامی بر دوش آنها بوده است.
من با نَقدهای سید جواد طباطبایی، جناب نیکفر و حتی آقای میرفطروس بر دوستدار تا اندازهای آشنایی دارم-البته نه کامل و همچند شما- و نقدهای ایشان را بر نظریهی دینخویی و غیر تاریخی بودن این نظریه کاملاً میپذیرم. اما این پذیرش قیدی دارد و آن این است که به شرطی که مثل دوستدار دینخویی را در بنیاد رخداد تمدنی خودمان ببینیم و آن را به کل تاریخ تمدن خودمان تعمیم دهیم آن نقدها درست از آب در میآیند. زیرا دهها تن از متفکرانی ناشناختهای وجود دارند که دوستدار به قول شما به خاطر نگاه غیر تاریخی اش اصلاً به آنها توجهی نشان نداده است. اما سخن در این است که در آن موارد خاصی که دوستدار منش دینخوی کسانی چون ابنسینا را در پیریزی مبانی فکریشان و جهتگیریهای فلسفیشان تاثیرگذار می بیند- باری آیا در این موارد نیز دیدگاه او متهم به غیر تاریخی بودن است؟ گمان من کاملاً وارون آن را نشان میدهد.
منش دینخوی متفکران بزرگ ایران و جهان اسلام واقعاً گاه مسیر فکری آنها را از متد ارسطویی کارشان دور گردانیده است. همین که ارسطو 40 بار مابعدالطبیعه را زیر و رو میکند و تازه پس از یافتن کتاب "معلم ثانی" به گمان خود مساله را میفهمد باید لودهنده باشد. معلوم نیست که اگر فارابی تفسیری دینی از اندیشه ارسطو عرضه نمیکرد واقعاً کار ابنسینا با ارسطو به کُجا میکشید؟ به هر حال مورد ابنخلدون در متن قبلی میتواند روشنگر باشد. خود ابنخلدون بنا به منش محققانهاش "باور به عقاید و مذاهب" را از سببهای راه یافتن خطا به پژوهش میداند اما آنگاه که پای پیامبر اسلام در میان میآید برای اثبات دیوانه نبودن وی حالتهای غشی او در حال دریافت وحی را به کل طایفهی پیامبران تعمیم میدهد بی آن که آن دقت نظر تاریخی ای را که در موارد دیگر از خود نشان میدهد در اینجا هم نشان دهد- ابن خلدون (این بار) برخلاف همیشه اش در تایید این ادعا حتی یک سند تاریخی هم ارائه نمیکند، چرا؟!-
سوال این است که سوای نقد و نقادیها نسبت به نظریهیِ دینخویی آرامش دوستدار – و تعمیم آن به کل رخداد تمدنی ما-، بهراستی چه دلیلی ابنخلدون را در دام همان دامچالهای در امر تحقیق انداخته است که خود بارها نسبت بدان هشدار داده بوده است؟ آیا جز دینخویی ابن خلدون؟ بسیار خوب شاید تاکنون به آفتاب آمده باشد که آن "چیز اسلامی" که از آن سخن رانده ام چگونه چیزی است. آن اصلاً متد دینی نیست زیرا در بالا نشان دادم قرآن به عنوان کتاب پایهای اسلام منطق و روش خودش را دارد و این منطق، منطق و روش فیلسوفان نیست. از دیدِ من از همه نزدیکتر به قرآن همان اهل فقه و حدیث و در یک کلمه متشرعاناند. فیلسوفان مسلمان فقط مواد و مصالح قرآنی را به محکِ مِتد خود سنجیده اند بی آن که شیوهی نظریهپردازیشان کمترین شباهتی با شیوهی خود قرآن داشته باشد!
**** بحث شما در مورد آنتی نومیها کاملاً متین و بهجاست. اما بحث من راجع به اثبات یا عدم اثبات نظریهی رازی نبوده است اگر فرصت میبود روشن میگردانیدم که قَصد من جدل نبوده است همچنان که جناب دوستدار اهل جدل کردن در این زمینهها نیستند، آقای دوستدار در کتاباش نیک روشن گردانیده است که فیلسوفان مسلمان چگونه به انگیزههای دینی پرسشهای رازی را با تحریف کردنشان پاسخ میدادهاند ( این کار را باز همین اواخر هم آیت الله مطهری با شیعه گردانیدن رازی انجام داده بود!)، مساله این است که این فیلسوفان در آن زمان کانتی نمیاندیشیدهاند و سوالات رازی برایشان در رد مسالهی ابداع که در بطن جدلها و جدالهایی متفاوت با سخنان کانت نشستهاند واقعاً به زَعم فیلسوفان مسلمان کوبندهتر از آن بوده است که بتوان بدون تحریف با آنها مواجه شد. فیلسوفان مسلمان میتوانستند دلایل بسیار قویتری در برابر پرسشهای رازی نهند تا دلایلشان دستکم هم ارز با دلایل رازی باشد. اما آنان دیدگاه رازی را با تحریف چنان از راه گردانیده اند که بتوان در برابر عوام، از آن "خلق از عدم" را نتیجه گرفت. دهها نمونه از این دست تحریفات هنوز هم که هنوز است در دانشگاههای ایران به عنوان الهیات اسلامی دارند تدریس میشوند. حتی اگر به آنتی نومیها هم باور داشته باشیم این مانع از آن نمیآید که نشاندن هر فکر در مرتبهی واقعی خودش را تقاضا کنیم. آیا بهراستی چرا فکر رازی این چنین در ایران اسلامی مهجور بوده است تا کسی مثل آیت الله مطهری بتواند ادعا کند رازی شیعه بوده است!
کانت زمانی که موضوع آنتی نومیها را مطرح میکند دیدگاههای همستیز را به طور کامل شرح میدهد و میکاود. این گونه روشنسازی در دل تمدن اسلامی دیده نمیشود. گرچه مساله "ابداع" آنچنانی که در دل تمدن اسلامی مساله بوده است برای خود کانت هم مطرح نبوده است. دقت بفرمایید که باور مسلمانانِ اهل فلسفه به نظریهی "ابداع" یا "خلق از عدم" صرفاً از متد فلسفی آنان برنخاسته است. آنها میبایست هر طور شده راهی برای اثبات وجود یک خدای صاحب ارادهی قدیمِ آفریننده از نیستی مییافتند تا بتوانند پشتوانهای قرص و استوار برای باورهای دینی و اسلامی شان بابند.
نکته اینجاست که رازی آفرینندگی را منکر نیست اما از آنجا که وی به "قدمای خمسه" باور داشته خدا را مانند خدای جهان-آرا یا صانع افلاطونی میدانسته که مادهی بیشکل و پیکر جهان را با نظر به مثال نیک صورت میبخشد. به هر حال سوال این است که چرا فیلسوفان مسلمان فقط با تحریف اندیشهی رازی شر آن را از سر خود کم میکنند بیآن که بتوانند آن را به عنوان یک هماورد هم ارز در کانون مساله ای جدلی الطرفین یا دوسوپادگزار ببینند؟!
به این نکته نیز باید توجه نمود که این فیلسوفان این کار را با "معلم اول" شان-ارسطو- نیز میکنند ، و اندیشههای او مثلاً مفهوم خدا در اندیشهی ارسطو یا حتی مفهوم "ضروری" در اندیشه او را چنان تحریف میکنند که بشود از دل آن یک خدای صاحب اراده چون خدای قرآن را در آورد. در صورتی که میدانیم خدای قرآنی کمترین شباهتی با خدای ارسطو ندارد زیرا خدای قرآن موضوع است اما خدای یونانی محمول. یونانیان نمیگفتند خدا هست بلکه میگفتند "چیزها خداوندانه هستند". "نا-خود-بنیادی" فلسفه در اسلام از آنجا پسرفتی نسبت به فلسفهی یونان محسوب میشود که قادر نیست فلسفهی یونان را آنچنان که بر خود یونانیان قابل فهم بوده است بفهمد. از همینرو میتوان گُفت فلسفه در اسلام ناقص زاده میشود و با این نقص ادامه میدهد و این نقص را کل مجموعهی فلسفه در تمدن اسلامی به ارث میبرد. این سخنان شاید مَنطق اُفول فلسفهی خود-بنیاد را دل تمدن اسلامی نشان دهد. بحث من این نیست که خودبنیادی پیشرفت است و ناخود بنیادی پسرفت زیرا همین فلسفه ی ناخود بنیاد اسلامی نیز دهها مساله جدید طرح کرده است که بر خود یونانیان نیز روشن نبوده است بمثل نظریهی حرکت ملاصدرا را ...
اما به هر حال فلسفهی در اسلام به طور کلی حاصل خلط خدای منطقی یونان و خدای دینی-اخلاقی اسلام است. فکر فلسفی در اسلام حاصل آمیزش مبدا منطقی جهان در مبدا دینی جهان است. فکر فلسفی در اسلام در نتیجهی همان خلط نمیتواند قوانین ضروری و جاودان را از قوانینی که منشا الهی یا اخلاقی دارند جدا سازد سهل است حتی نمیتواند به آسانی آن را تصور کند. قوانین از دید فلسفهی یونانی منشا اخلاقی ای چون یک خدای صاحب اراده ندارند. آنها همیشه همین بوده اند و همیشه همین خواهند ماند و ارادهی یک خدا را یارای تغییر آنها نیست. از دید یونانیان این قوانین جاودان و غیر شخصی حتی بر کردار خدایان هم حاکم بودند و خدایان نیز نمیتوانستند از این قوانین جاودان تخطی کنند. فلسفه در اسلام هیچگاه به این ادراک از مفهوم قانون جاودانه و غیرشخصی نرسید. اگر بدانیم در آستانهی دوران مدرن بار دیگر همین درک و دریافت از قانون بود که در اندیشهی فیلسوفان نو و فیلوزوفها باززایی شد –درکی مبتنی بر توحید فلسفی- این را هم خواهیم دانست به چه دلیل مسلمانان اندیشمند ایران امروز بدون درکی از این که باور به این نوع از قوانین جاودان دنیای مدرن را پیریزی کرده است با توحید دینی شان که خدا را سبب ایجاد قانونهای شخصی میداند میخواهند از دل "تکالیف" و "سنن الهی"ِ -مانندزلزله ، نزول عذاب و جنگ چون عذاب الهی - خدای شخصوار قرآن که قهار و مکار و منتقم و رحمان و رحیم است! علوم انسانی آن هم از نوع اسلامی اش به در آورند.
۱-این گونه سخن گفتن که کسی به مخاطبش بگوید"اما برای من منابع تجربی و شهودی خودم ارزشمند تر از شماست "ظاهراًخلاف ادب است وشایسته شما نیست.
۲-دوست عزیز!این چه منطقی است که شما بکار می برید؟رهبر حکومت اسلامی رهبر است.ولی فقیه است.رئیس حکومت است.از امیرالمومنین(صلوات الله علیه)که بالاتر نیست.امیرالمومنین بنابر حکم عقل وبنابر ادب انسانی و اخلاق وبنابر آداب دین مبین اسلام هر کسی را که به ایشان نامه می نوشت پاسخ می داد.آیا نامه های آن حضرت که به معاویه نوشته است وپاسخهائی که به نامه های معاویه(لعنه الله) داده است دروغ است؟ادب انسانی واخلاق حکم می کند که انسان پاسخ سلام را بدهد.پاسخ نامه را بدهد.پاسخ سوال را بدهد.امیرالمومنین الگوی کامل انسانیت است برای ما.آیا وقتی آن حضرت حاکم ومدیر جامعه اسلامی بود وقتی به او نامه می نوشتند می فرمود که من وقت ندارم وصلاح نمی بینم که پاسخ نامه شما بدهم؟ایا شنیده شده که آن حضرت در پاسخ یک انسان ولو کافر وبی دین باشد بگوید که من که بیکار نیستم که جواب هر ننه قمری را بدهم؟انسانیت معیارهای مخصوص به خودش را دارد.هر کس واجد آن معیارها باشد انسان است.هر کس فاقد معیارهای انسانی باشد حیوانی است با ظاهر انسان.
چرا راه دور برویم.امام خمینی(رحمه الله)آیا رهبر و ولی فقیه زمان نبود؟آیا وقتی به ایشان نامه می نوشتند وسوال می کردند واعتراض وانتقاد می کردند وتهمت می زدند می گفت من کارهای مهمتری دارم ووقت ندارم؟آیا در جزئی ترین مسائل از ایشان سوال نمی کردند واعتراض نمی کردند وپاسخ نمی گرفتند؟صحیفه امام در اختیار شما نیست؟چند نامه با عناوین وموضوعات مختلف در آن هست؟
احمد قابل نامه نوشته وتهمت بسیار بزرگی را به رهبر انقلاب زده.اگر تهمت است باید اورا بگیرند ومحاکمه کنند.اگر واقعیت دارد بازهم باید به وظیفه شان عمل کنند وخلع رهبری کنند.شترسواری که دولا دولا نمی شود.احمد قابل بیجا کرده که به رهبر چنین تهمتی زده.چه معنا دارد که یک نفر چنین ادعای بزرگی بکند وبعد هم آب از آب تکان نخورد.این نیست مگر این که بگوئیم مطرح کردن این مسئله باعث خواهد شد که مردم به آن متوجه شوند وآن وقت خیلی ها باید پاسخگو باشند که نیستند.
3-قانون اساسی کاشف از حکم خداست؟تمام آن چه رهبر باید بعنوان وظیفه الهی ودینی ونه بعوان وظیفه حکومتی انجام دهد در قانون اساسی گنجانده شده است؟قانون اساسی ای که با همه محسناتش فقها ووکلای حقوقدان و سایرین از متخصین اشکالات مهم به آن دارند معیار تشخیص حق وباطل است؟
4-رهبر به حکم عقل وبه حکم دین وظیفه داردتاآنجا که می تواند ودر قدرتش هست تلاش کند تا از خود واطرافیانش ونهادهای زیر نظرش رفع اتهام کند؟مثلاً به بنیاد شهید وبنیاد جانبازان وسپاه و...صراحتاً بگوید که سازمانهای نظارتی مصرح در قانون اساسی مثل سازمان بازرسی،کمیسیون اصل نود مجلس ،وزارت اطلاعات و... هرزمان که اراده کردند باید بتوانند بدون هیچ مانع واعمال نفوذی به وظیفه نظارتی خودشان عمل کنندوشما موظفیدحسابهای مالیتان را بدون هیچ سندسازی وجعل اسناددراختیار آنها قراردهید..نه اینکه در پاسخ نامه یکی از نهادهای نظارتی که البته خلاف قانون اساسی خواسته اند از ایشان اذن واجازه بگیرند تا آن نهاد را مورد نظارت وبررسی قرر دهند بگوید که از خودشان حسابهای مالی را بخواهید واجازه بگیرید تا به شما بدهند.معنای نظارتی که در قانون اساسی آمده وشما سنگش را به سینه می زنی این است؟نهادی که باید نظارت کند اول از نهاد نظارت شونده اجازه بگیرد وبعد خود آن نهاد هر طور که دلش خواست حسابها را تنظیم کند وتحویل بدهد؟
شما در این مملکت زندگی نمی کنید؟نعمت سلامت بینائی دارید ان شاء الله؟آیا نمی بینید که در روز روشن وبا وجود آن همه ا عتراضات مجلس ودیگران سپاه وارتش هر غلطی که دلشان می خواهد در این مملکت می کنند؟رهبر با سکوتش وبا آن خنده ملیحش همه این ظلم ها و تعدی ها را تایید نمی کند؟امام توصیه کرده بود که سپاه وارتش مملکت را به اشغال خودشان درآورندو هر کاری خواستند بکنند وهیچ کس هم جرات نفس کشیدن نداشته باشد؟چه کسی جرات دارد به رهبر اعتراض کند وانتقاد کند؟
همان گونه که سید جواد طباطبایی بسیار بار اشاره کرده است یکی از مشکلات تحول فکر در ایران این است که سنت تا پیش از بر امدن منورالفکران "متصلب" شده بود و توان ایجاد پرسش مطابق با زمان نداشت و از آن پس نیز با پیدایش منورالفکران در ایران بحث در مبناهای متفاوت دنیای جدید و قدیم تعطیل بوده و جدال قدیم و جدید در ایران وجود نداشته و در واقع روشنفکری ایران از دل خلا بحث در مبانی زاده شده است. و روشن است که وقتی ما مبانی دنیای جدید را در دام بلای این محنتکدهی جمهوری اسلامی که عرصه سرکوب و خفقان، سانسور و فیلترینگ است نشناسیم معلوم است که به دنبال افاضات جناب رهبر معظم -که آن قدر نادان است که به عنوان رهبر همهی مردم ایران، نمیداند نباید با انداختن آن گردن آویز بر گردن اش میان آنها مرز بکشد- به تولید "مفاهیم جعلی" جدید خواهیم پرداخت و همچنانی که روزگاری جمهوری را اسلامی کردیم و از "اقتصاد اسلامی" دَم زدیم و "روشنفکر دینی" (نه روشنفکر دیندار) تحویل دادیم امروز هم علوم انسانی اسلامی تولید خواهیم کرد و در نهایت حکایت روشنفکران ما در این زمانهی عسرت فکر منطقی آن خواهد شد که نایافته دُم دو گوش را هم گم خواهند کرد!
--- در پایان دوست عزیز جناب سعید عزیز، راست اش مرادتان را از این گفته که میباید نظریهی خود را در مورد معیار صدق مشخص میکردم نمیفهمم. در واقع گمان میکنم بیشتر از من این جناب آقای ستاریان هستند که باید مشخص کنند منظورشان چیست از این که مِتد فیلسوفان مسلمان اعتقادات دینیشان را ثابت کرده است. معیار اکثر فیلسوفان مسلمان برای بررسی صدق و راستی گزارههایشان معیار "مطابقت" بوده است. آقای ستاریان معتقدند بنا بر همین معیار گزارههای فلسفی فیلسوفان مسلمان باورههای دینی آنان را ثابت نموده است. سوال من این است که از آنجا که هنوز هم بر سر بسیاری مفاهیم دینیای (مثلاً تجرد فرشتگان یا اصولًا خود اصل معاد یا نبوت یا حتی وجود خود خدا) که فیلسوفان مسلمان در صدد اثبات فلسفی و منطقی آنها برآمده اند چند و چون بسیار است ایشان چگونه میتوانند از سر جزمیت چنین سخنی را در تایید علوم انسانی اسلامی بر زبان رانند!
اما اگر شما منظور دیگری از این مطلب داشتهاید آن را به حساب کُندذهنی من بگذارید و لطفاً توضیحات بیشتری مرقوم بفرمایید.
و یک نکتهی آخر دیگر!
خواهش من این است که دوستان از این مغلطه و این خلط آشکار میان علوم اسلامی و علوم موجود در تمدن اصطلاحاً اسلامی دست بر دارند. مساله این است که هیچ کس در این که در دل این تمدن به اصطلاح اسلامی علم وجود داشته است شک ندارد چه علوم طبیعی باشد ( گر چه این علوم هنوز در راه حرکت به سوی علوم دقیقه اند؛ کیمیا را بمثل تصور کنید یا نجوم را) و چه علوم هنوز از متافیزیک پالوده نشدهی انسانی مانند علمالنفس باشد. نکته اینجاست که یک علم وقتی اسلامی است که محتوی اسلامی داشته باشد و صحت گزاره هایش را از اسلامیت خودش بگیرد نه از موجود بودن اش در دل تمدن اسلامی. اگر قرار باشد هر علمی را مانند علم النفس که در تمدن اسلامی وجو داشته است را به توبره ی اسلام بریزیم خب- می باید دستاوردهای همهی فیلسوفان "مادی و دهری" این تمدن را هم اسلامی بدانیم. نمونهی رازی باز هم در این مورد گویا و رساست، بنا به گفتهی محققان رازی به عنوان یک پزشک به تبعیت از امام اش سقراط، صدها صفحه در مورد "علمالنفس" و مسائل مربوط به سلامت روان مبتنی بر یک منطق و مِتد یونانی سیاه کرده بوده است. سوال این است که علمالنفسِ نبوتستیزی چون رازی را چگونه میتوان اسلامی نامید و صدق گزارههای او را از اسلامی بودنشان برکشید.
تازه میدانیم در تمدن اسلامی آنچه در مورد روان انسان به دست مسلمانان نوشته شده بیش از آن که مربوط به روانشناسی انسان و سلامت نفس بوده باشد در رابطه بوده است با مسائل مربوط به رستگاری و هدایت انسان. و در واقع مساله رستگاری انسان در کانون اکثر علم النفسهایی قرار دارد که در دل تمدن اسلامی نگاشته شده اند؟ پرسش این است که این دادههای راجع به هدایت و رستگاری انسان به سوی سر منزل اخروی را از بن به چه معنا علم توان نامید؟!
با ستایش و نیاش بدین گاه بدرود
اما در مورد این مطلب اخری سید محمدی. از جناب مصباح بگذریم که ...!
در این که با علم می توان حقیقتی را به کرسی نشاند با شما موافقم دوست عزیز فقط این می ماند که بدانیم حلم و اخلاق در این وسط بر سر حقیقت چه کاره اند.
اما بد نیست چند جمله ای در مورد شیوه ی بحث امام صادق با مادیان زمان خودش با نیم نگاهی به اصول کافی درج کنم:
بزرگترین کتاب شیعیان در زمینههای گوناگون اندیشهی شیعی «اصول کافی» شیخ کلینی است که نوشتن آن را مقارن با غیبت و نهان گشتن امام زمان دانسته اند. پرسش این است که چرا در این اثر، هیچ ردپایی از بحث علمی در مورد امور و پدیدههای عالم دیده نمیشود؟ در این کتاب آن چه دیده میشود مسائل فقهی است همراه با گونه ای از بحث فلسفی با دهریان و زنادقه و ... که در همهی موارد هم امام با استدلال کوبنده حریف را منکوب میکند. البته بدون این که دیدگاه شخص منکوب به گونه ای شایسته در کتاب بیان شود. از آن گذشته استدلالها گاه تا حد مفتضحانه ای مغالطه آمیزند. البته اگر آنها را جدای از حاشیهها و تعلیقههای که سپسینان در مورد آنها نوشته اند در نظر گیریم، چرا که اندیشمندان بعدی دستی به سر و روی استدلال های امامان کشیده و وجهه ای بدانها بخشیده اند! بمثل در این کتاب مناظره ای میان هشام بن حکم یکی از شاگردان امام ششم و دیصانی یکی از مادیان زمان در می گیرد بدین صورت که:
اگر خدای تو قادر مطلق است و بر هر کاری تواناست، آیا یارای آن هست که جهان را بی آن که کوچک شود در یک تخم مرغ بگذارد بی آن که بزرگ شود.
این پرسش هشام را به سوی امام میکشاند. و امام هم در پاسخ این گونه استدلال میکند ای هشام از میان حسها بینایی کوچکترین شان است و مرکز دید تو از یک عدس هم کوچکتر است، اما با این وجود تو با این ابزار کوچک گستره ای بسیار بزرگ را میتوانی ببینی حال که چنین چیزی برای تو شدنی است چرا خدا نتواند از پس چنین کار بر آید!
همین استدلال دل دیصانی را از گمراهی به در کشیده و بدو حقیقت را می نماید تا سپس نزد امام بیاید و ایمان بیاورد.
این گونه دلیلورزی را اگر دال بر فهم امام ششم از فلسفه بدانیم باید گفت چه نداننده ای بوده است او. اما اگر آن را دال بر روش او در اقناع حریف به روش «جدال احسن»- به قول مفسران بعدی یعنی فیض کاشانی و مجلسی- بدانیم باید بگوییم چه فریبکاری بوده است این پیشوای کیش شیعه و چه نادانی بوده است آن زندیق زمانه!
به هر حال حتا اگر بخواهیم امام را صادق هم بدانیم چنان که از نامش بر میآید باید اذعان کنیم که وی هر روشی را برای اقناع حریفان خود روا میدانسته است حتا اگر آن روش بهره ای از حقیقت هم نداشته باشد، مینماید که امام حتا از سفسطه نیز ابایی نداشته است.
اما برای این که این پرسش دیصانی را به شیوه ای ژرف تر پیشکشم باید پرسید آیا خدا میتواند جهان را به عنوان یک کل در یکی از اجزای برسازنده اش قرار دهد؟
فیلسوفان مسلمانِ پس از امامان این رخداد را جزو "محالهای ذاتی" ردهبندی کرده اند و گفته اند قدرت خداوند به آنچه ذاتاً امکان وقوع اش محال است تعلق نمیگیرد که میتواند با فرض وجود یک خدا، برهان قانع کننده ای باشد.
آیا این گونه دلیلورزی امام از آن دست دلیل آوری هاست که دلها را به خدا راه مینماید؟ شاید چنین باشد اما از دید من این گونه دلیلورزیدن تنها دلهای نادانان را راه مینماید.
با وجود این مسالهی ما این است که پیشوای بزرگ جهان شیعه چرا در اقناع یک زندیق از چنین برهان بی قواره و شرمآروی استفاده میکند؟
این هم ادرس متنی قبلی از من که کامنت بالا را از متن آن نقل کردم:
http://foruz69.blogfa.com/post-2.aspx
جناب محمدی من چندین و چند متن در وبلاگ های خودم در عدم حقانیت قرآن درج کرده ام که با یک سرچ کوچک می تواند دست کم آخرین شان را راجع به کیهانشانسی قران مشاهده فرمایید از شما دوستان تقاضا دارم که با علم و حلم و اخلاقتان نظریات مرا رد فرمایید با درود و تشکر فعلاْبدرود
سلام
1-اگر لحن سخن ناشایست بود عذرخواهی میکنم لکن این حقیقتی است که هر کس به داشته های خودش و دیده های خودش بهای بیشتری میدهد تا داشته ها و دیده های دیگران که فرمود راست ان است که بگویی دیدم و دروغ ان است که بگویی شنیدم.,لی (ع)
2-اگر برای اقای قابل و سروش و...همان جایگاهی که معاویه به عنوان یک ابر قدرت و حدااقل از نظر سیاسی یک هم تراز حضرت علی -محسوب میشد- قائلید قیاس شما صحیح است که به نظر من چنین نیست و معاویه جایگاهش متفاوت از این اقایان است.طبق روایاتی که حقیراز انها مطلعم خلیفه وقت عثمان علنا به حضرت علی توهین میکرد و ایشان سخنی نمیگفت و یا در زمان خود حضرت در شام علیه حضرت تبلیغ میشد و ایشان چیزی نمیگفت در زمان معاویه حضرت را بر روی منبر ها سب و لعن میکردند و شما در نهج البلاغه خطبه ای نمیبیند که به این سب و لعن ها پاسخی گفته باشد.نامه های نهج البلاغه هم اغلب یا مربوط به فرمانداران است و یا اشخاص سرشناسی نامه نوشته اند و پاسخ گرفته اند و همچنین از همه مهمتر اینکه نویسندگان نامه ها مطالبشان را هوار نمیزدند که از پاسخ نامه اسم و رسمی هم بهم بزنند.شخصا برای رهبری که بخواهد جواب هر مادر مرده ای که مخالفش محسوب میشود بدهد ارزش انچنانی قائل نیستم.و اصلا اینکار منطقی هم نیست و جز تنش زایی حاصلی ندارد.خصوصا که بعضی از نامه ها و نوشته ها که اقایان سرگشاده اش میکنند به قدری سخیف و توهین امیز است که پاسخ دادن به انها ورود در وادی دهن به دهن های سخیف و لمپن کوچه بازاری است و خلاف شان رهبر جامعه اسلامی.ضمنا اقای قابل را دستگیر کردند و به قید وثیقه ازاد شد.
3-خیر قطعا نقص دارد لکن تشخیص نقص و اصلاحش فرای سواد بنده است.
4-ربطی به موضوع بحث ندارد و اگر پاسخی بنویسم و حتی شما قانع شوید باز بحث جدیدی باز میشود.جناب امیر مهدی من نگرشم به موضوع به گونه ای دیگر است.شما اقای خامنه ای را به عنوان ولی فقیه قبول ندارید بنده دارم.این بحث هم بی فایده است.اگر دوست دارید میشود به گونه ای دیگر به قطعیت دست یافت اما این راهش نیست.ضمنا قلممان در عرصه نت لک و لکی میکند وقت کردید تشریف بیارید.یا علی
سلام علیکم.
آقای خامنه ای به نامه ی کروبی، سال 1384، جواب می دهد، اما نه مستقیم و با کلمات، بلکه به شکل توقیف شدن روزنامه ای که نامه ی کروبی به آقای خامنه ای را منتشر کرده.
آقای خامنه ای به نامه ی 100 یا 200 نماینده به خودش، جواب می دهد، اما نه مستقیم، بلکه به صورت توقیف شدن روزنامه ای که نامه را منتشر کرده.
آقای خامنه ای به نظرات یکی از اعضای نهادی که قانوناً انتخاب کننده ی رهبر و ناظر بر رهبر و عزل کننده ی رهبر است، جواب می دهد، اما نه به شکل مستقیم، بلکه به شکل فیلتر شدن وبسایت ان فرد (سیدعلی محمد دستغیب شیرازی).
آقای خامنه ای قرار نیست در انتخابات رهبری با دیگران رقابت کند و سپس پیروز شود. قرار نیست برنامه ی رهبری ارائه دهد. قرار نیست پاسخگوی کسی باشد. قرار نیست مقید به قانون اساسی باشد.
نظارت؟ توجه کن:
اصل ۷۶
مجلس شورای اسلامی حق تحقیق و تفحص در تمام امور کشور را دارد.
شما، و هر عالم و جاهل، از «تمام امور کشور» چه می فهمد؟ آیا «تمام امور کشور» یعنی «تمام امور کشور» یا یعنی «امور کشور منهای امور تحت نظر مقام رهبری»؟ وقتی شورای نگهبان می گوید (و حرفش هم بُرش دارد) که مجلس حق نظارت بر امور تحت نظر رهبر را ندارد، مگر به اذن رهبر، خب پس چه نظارتی؟
مشتی اسمال گفته اگر احمد قابل ابرقدرتی در حد معاویه بود، آقای خامنه ای جواب او را می داد. اولاً در مرام اولیاء خدا، ابرقدرت و این حرفها مطرح نیست. حضرت علی دو زار برای معاویه ارزش قائل نبود. وقتی برای خود خلافت به اندازه ی کفش پاره اش ارزش قائل نبود. و:
آقای خامنه ای، حتا پاپ را «مقام ارشد مسیحی» می داند:
روزنامه ی اعتماد ملی، سه شنبه، 28 شهریور 1385؛ ص 1:
... رهبر انقلاب فرمودند: ما از بوش توقعی نداریم، چرا که برای قدرت ها و کمپانی های غارتگر جهانی کار می کند، اما این سخنان از یک مقام ارشد روحانی مسیحی مایه تاسف و تعجب است ............... ولی امر مسلمین، مسلمانان جهان را ...
دقت کردی؟ آقای خامنه ای، عالی ترین مقام (ولو مقام قراردادی) در جهان مسیحیت کاتولیک را «مقام ارشد مسیحی» نام می برد. و وبسایت آقای خامنه ای، آقای خامنه ای را «ولی امر مسلمین جهان» می نامد. از دید آقای خامنه ای، اصولاً جز خودش، مگر قدرتی و ابرقدرتی در دنیا وجود دارد؟
آقای خامنه ای نامه ی رفسنجانی را حتا جواب نداد. نامه اش دو سه روز قبل از 22 خرداد 1388.
هرچه بگوئی، مشتی اسمال به تو می گوید:
«جناب امیر مهدی من نگرشم به موضوع به گونه ای دیگر است.شما اقای خامنه ای را به عنوان ولی فقیه قبول ندارید بنده دارم.این بحث هم بی فایده است.»
اتفاقاً به نظر من حرف مشتی اسماعیل بیفایده و لغو است. فرض کنیم امیرمهدی ولی فقیه بودن فلان فرد را قبول ندارد و مشتی اسماعیل قبول دارد. خب. ایراد نکند. اما ظاهراً هر دو، «النصیحة لأئمة المسلمین» را قبول دارند (نه که طلبه ها طبق «النصیحة لأئمة المسلمین» نامه بدهند به رفسنــــــــــــــــــــــــــجانی و رفسنــــــــــجانی را نصیحت کنند!!!)، و هر دو «رهبر در برابر قوانین با سایر افراد کشور مساوی است» (نص قانون اساسی) را قبول دارند و هر دو احتمالاً قبول دارند که طبیعی ترین فهم و درک از «تمام امور» در جمله ی «مجلس شورای اسلامی حق تحقیق و تفحص در تمام امور کشور را دارد» یعنی «تمام امور» نه که «تمام امور منهای امور زیر نظر رهبر».