من هم صبر می کنم تا همه من را بشناسند

            بسم الله الرحمان الرحیم.

            بهمن فرمان آرا (گفت و گوی احمد غلامی با او)، روزنامه ی شرق، هفت خرداد 1391، صفحه ی 10 (از صفحات 10—9):

«وطن مال ما است. می روی تحصیل می کنی، موفق می شوی، ولی وقتی پلیس فرانسوی جلویت را می گیرد، تو دیگر یک ایرانی هستی در فرانسه. اصلا این احساس که تو به آنجا تعلق داری وجود ندارد. در آمریکا خیلی سعی می کنند شما را جزو خودشان کنند. اسمت را آمریکاییزه می کنند. مسعود را مایک می کنند. من اصرار داشتم به من بهمن فرمان آرا بگویند. پدر و مادر رییس شرکت cineplex ، که برایش کار می کردم، لهستانی بودند. «کارت گیلبنسکی» اسمش بود. یک روز به من گفت: چرا اسمت را عوض نمی کنی؟ گفتم: تو چرا اسمت را عوض نمی کنی؟ گفت آخر من را همه می شناسند. گفتم من هم صبر می کنم تا همه من را بشناسند. این اسمی است که پدرم به من داده و عوضش نمی کنم.»

خودت رابسازوبعدازآن باخودت بساز؛آیابه نقطه ی جاودانگی رسیده ایم؟

            بسم الله الرحمان الرحیم.

            دکتر حسین باهر، عیناً به نقل از ماهنامه ی دانشمند، خرداد 1391، صفحه ی 39 (از صفحات 39—35):

            «به نظر من بهترین هدیه به خوانندگان این جمله است «تا آنجا که می توانی خودت رو بساز و بعد از آن با خودت بساز.» به یاد داشته باشیم که هر کدام ما به تنهایی خلیفه خدا هستیم. یعنی تا خدایی شدن جا برای رشد داریم ولی فرصتمان کم است فرض کنید 60 سال یا 70 سال عمر کنیم. از این مدت هر فرد 30 تا 50 سال عمر مفد دارد. بیاد بیندیشیم و بدون رودربایستی حساب کنیم چه کرده ایم و چه خواهیم کرد.

            هر کس برای خود یک نقطه جاودانگی دارد که اگر در زندگی به آن نرسد کل زندگی را باخته است. مثلا نیوتن صدها اکتشاف دارد ولی یک سیب باعث جاوادنگی او شد. و یا دکتر گل گلاب استاد گیاه پزشکی با اینکه شاعر نبود با شعر «ای ایران ای مرز پرگهر» خود را جاودانه کرده و ......

            باید از خود سوال کنیم که آیا به نقطه جاودانگی رسیده ایم؟»

            نظر نویسنده ی وبلاگ:

            گمان کنم آنچه آقای دکتر حسین باهر «نقطه ی جاوادنگی» نامیده، تعبیر درستترش، «نقطه ی شهرت» است. البته «نقطه ی شهرت»، می تواند ارتباط داشته باشد با علم و ارتباط داشته باشد با شعر و با مسائل مختلف.

            بعید می دانم به معنای مورد نظر آقای باهر، یا به معنای مورد نظر من، همه ی انسانها بتوانند به نقطه ی جاوادنگی / شهرت برسند. اگر می شد همه به نقطه ی جاوادنگی / شهرت برسند، در دنیایی که همه جاودانه اند یا مشهورند، خب آیا جاوادنگی یا شهرت جذابیت خاصی دارد؟

            چرا اگر انسان به نقطه ی جاوادنگی (به تعبیر دکتر باهر) نرسد، کل زندگی را باخته است؟

            گمان کنم جمله ی «تا آنجا که می توانی خودت رو بساز و بعد از آن با خودت بساز»، اجمالاً حرف خوبی است.

استخر مختلط

            بسم الله الرحمان الرحیم.

            چند شب قبل فیلم ممل آمریکایی را دیدم. قبلاً ندیده بودم. در صحنه ای از فیلم، دیدم استخر مختلط است. گوگوش و زنان دیگر در استخر بودند، و بهروز وثوقی هم در استخر بود و از روی دایو شیرجه می زد.

            آیا گنجاندن صحنه ی استخر مختلط در فیلم، که دهها و صدها هزار نفر بیینده دارد، به قصد تأیید این مسئله نبوده؟ آیا وزارت هنر زمان شاه، نمی فهمیده استخر مختلط چیست؟ من در روزنامه ی حدود سال 1348 خواندم نوشته بودند رقص عربی در فیلمها ممنوع می شود. چه جوری بوده رقص عربی در فیلم ممنوع شود (البته نمی دانم ممنوع شد یا نه)، اما استخر مختلط وارد فیلم شود؟ ضابطه چی بوده؟

            اگر هم یک یا دو یا چند استخر مختلط در تهران بوده، نشان دادن آن در فیلم سینمائی، ذهن مردم را به این مسئله آشناتر می کرده. آیا صحیح بوده این کار؟ آیا فایده ی عقلی یا اخلاقی یا علمی داشته که به ملت اطلاع رسانی کنند که در تهران استخر مختلط است؟

            ملکه ی مخلوع ایران، فرح دیبا، در مصاحبه های بعد از انقلاب، ظاهراً در اکثر موارد از عملکرد حکومت شاه دفاع کرده و البته ظاهراً اشکالاتی را هم پذیرفته است. من جاهایی خوانده ام یکی از علل (مهم؟ غیر مهم؟) تسریع حوادث منجر به سقوط حکومت شاه، اقدامات نوگرایانه یا نمی دانم چی گرایانه ی فرح بوده. در یک مباحثی، می گویند نقش فرح اساسی بوده. گمان کنم جاهایی خواندم مسائلی مانند استخر مختلط، طرحش می رسیده به دفتر فرح یا شخص ایشان.

راه فقیهان ، راه عارفان ، راه فیلسوفان ، ...

            بسم الله الرحمان الرحیم.

            عیناً از http://www.daralsadegh.com/falsafe/220-ayatollah-safi-golpayegani2 نقل می کنم:

            «آیت الله العظمی بروجردی زمانی که ساکن بروجرد بودند روزی کتاب مثنوی را باز کردند و شروع کردند به خواندن مثنوی، ناگهان از سمت چپ ایشان (نمی دانم شاید از سمت راست) ندایی به گوش ایشان رسید که می گفت «راه را گم کرده است» آقای بروجردی پس از شنیدن این ندا کتاب مثنوی را می بندد و کنار می گذارد و دیگر سراغ آن نمی رود.

این داستان را آیت الله العظمی صافی بدون واسطه از آیت الله العظمی بروجردی نقل کردند.

آیت الله العظمی صافی فرمودند: در زمان مرجعیت آیت الله العظمی بروجردی یک روز بنده در محضر ایشان بودم که تعدادی از اساتید دانشگاه آمدند نزد ایشان، از جمله یکی از اساتید بود که کتاب اسفار ملاصدرا را ترجمه کرده بود. در این جلسه از این مترجم ذی به میان آمده آقای بروجردی رو کردند به آن مترجم  و به عنوان استفهام انکاری  فرمودند:

«حالا شما خیال کردید کتاب اسفار را ترجمه کردید کار خوبی کردید ؟!»

آقای بروجردی علامه ی طباطبایی را از تدریس فلسفه منع کردند.

آقای خمینی فرمودند: «اگر من هم به جای آقای بروجردی بودم همین کار را می کردم.»»

پایان نقل از وبسایت دارالصادق.

نویسنده ی وبلاگ:

ــ مولوی که راه را ــ طبق ندا، که ندا هم حتماً الاهی بوده ــ گم کرده. علامه طباطبائی که باید از تدریس فلسفه منع می شده. ترجمه ی اسفار ملاصدرا که کار خوبی نبوده. پس باید تمرکز بر تدریس کفایة الاصول و مکاسب و رسائل و جواهر الکلام و اصول کافی و تهذیب الاحکام و استبصار و من لا یحضره الفقیه می بوده؟ آره؟

ــ درباره ی منع آقای طباطبائی از تدریس فلسفه، گفته اند:

« آقای خمینی فرمودند: «اگر من هم به جای آقای بروجردی بودم همین کار را می کردم.»»

بنده نمی دانم آقای خمینی چنین مطلبی فرموده یا نه. در http://milani-hasan.blogfa.com/post/64 ، گفته اند:

«رواج فلسفه امروز ما نتیجه کوشش های صاحب کتاب بدایة الحکمة و نهایة الحکمة و المیزان، و شاگردان ایشان، و انجمن فلسفه شاه، و همکاری های همسر شاه با جاسوس فرانسوی هانری کربن است که همه اینها مربوط به دوره قبل از انقلاب است، نه کسی که تصریح دارد: اگر من هم به جای آقای بروجردی (که درس فلسفه آقای طباطبایی در قم را تعطیل کردند!) بودم مانند ایشان عمل می کردم!»

نمی دانم جملات فوق از حجت الاسلام آقای حسن میلانی است یا نه.

توجه کنید. برای زدن بر سر فلسفه، می گویند رواج فلسفه ی امروز ما، نتیجه ی کوششهای انجمن فلسفه ی شاه و همکاریهای همسر شاه با جاسوس فرانسوی هانری کربن و کوششهای صاحب کتاب بدایة الحکمة و نهایة الحکمة و المیزان و شاگردان ایشان است.

قبل از جملات فوق، از کسی (= رسول جعفریان؟) نقل کرده اند:

«چون ایام دهه فجر است و سالروز انقلاب اسلامی است، سزاوار است از کسی که به ما حق حیات داد و این جلسات همه به برکت مجاهدات آن عالم ربانی منعقد می شود یعنی بنیانگذار کبیر جمهوری اسلامی و رهبر فقیدمان یاد کنیم که اگر مجاهدات و بینش عمیق ایشان نسبت به فلسفه و عرفان نبود، معلوم نبود که امروز ما مجاز باشیم بنشینیم تاریخ فلسفه و عرفان بگوییم.»

و برای این که ــ مثلاً ــ ثابت کنند رواج فلسفه و عرفان آنچنان ربط ندارد به آقای خمینی، گفته اند رواج فلسفه ی امروز ما حاصل کوششهای انجمن فلسفه ی شاه و ... بوده، و نه «کسی که تصریح دارد: اگر من هم به جای آقای بروجردی (که درس فلسفه آقای طباطبایی در قم را تعطیل کردند!) بودم مانند ایشان عمل می کردم!». که ظاهراً فرد تصریح کننده ی اخیر، یعنی آقای خمینی.

خُب. فلسفه مخالف دارد و موافق دارد. فقه مخالف دارد و موافق دارد. عرفان مخالف دارد و موافق دارد. اما این که فرضاً بنده بیایم بگویم فقه امروز ما حاصل کوششهای شصت ساله ی اخیر است، این یعنی چی؟

یکی از علامات توبه

            بسم الله الرحمان الرحیم.

            روزنامه ی کیهان، 29 شهریور 1360، صفحه ی 3:

            «دادستان انقلاب مرکز در یک مصاحبه مطبوعاتی در زندان اوین اعلام داشت:

            ما قاطعانه در برابر حرکتهای ضد انقلابی خواهیم استاد

            سیداسداله لاجوردی دادستان انقلاب اسلامی مرکز و حجت الاسلام محمدی گیلانی حاکم شرع تهران و رئیس دادگاههای انقلاب اسلامی مرکزی هنگام مصاحبه مطبوعاتی در زندان اوین.

·         اگر افرادی در تظاهرات مسلحانه دستگیر بشوند جز اعدام کیفر دیگری نخواهند داشت.

·         آیت الله گیلانی: اسلام اجازه میدهد که افرادی که در تظاهرات مسلحانه شرکت می کنند در همان محل و خیابان اعدام شوند.

·         توبه افراد محارب بعد از دستگیری پذیرفته نمی شود.

·         یکی از علامات توبه این است که اسرار سازمان و مراکز تسلیحاتی را نشان بدهند.»

روزنامه ی کیهان، 29 شهریور 1360، صفحه ی 4:

«توسط حجت الاسلام موسوی تبریزی:

تصمیمات جدید دادستانی کل انقلاب اعلام شد

·     هر کس کوکتل بدست گرفت و در برابر نظام جمهوری اسلامی ایستاد محاکمه شان توی خیابان است و وقتی دستگیر و به دادستانی رسیدند محاکمه شده اند و حکمشان اعدام است.»